پرنسس دیاناپرنسس دیانا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

دیانا;مسافر زیبای پاییز

امان از درد دندون!!

امروز غروب رفتیم عیادت بابا امیر.خوشبختانه درد پاهاش خیلی کم شده و اوضاع بهتری از قبل داره.چون روز قبل عمه مریم گفته بود دوست داره شما پیراهن نی ناشی بپوشی مامان یه پیراهن عروسکی تنت کرده بود ولی عمه مریم وعمه مهسا برگشته بودن خونشون و شما هم خیلی حوصله خونه موندن نداشتی وترجیح میدادی تو ماشین دور بزنیم.چون شب همه خونه مامان جون بودیم ترجیح دادم غروب زودتر برگردیم خونه تا بخوابی و سرحال باشی.یک ساعتی خوابیدی بعدش شامتو دادم که خدا رو شکر با تغییر مزه غذاها تمایلت به خوردن بهتر شده. بعد با بابا مهدی راهی خونه مامان جون شدیم.اولش مدتی با اسباب بازیهات بازی کردی و یه مدت با بابا تو حیاط با شیطونکهای خاله ها سرگرم بودی ولی بعد از مدتی نق نق شر...
9 مرداد 1393

اولین حضور سبز دخترم در عید فطر

یک ماه از عطش،به غمش گریه کرده ام مهر قبولی طاعتم،امضای زینب است وقتی که قوت غالبم اشک روضه هاست با این حساب فطریه ام پای زینب است دارم یقین که عیدی امسالم از کرم یک کربلا به لطف دعاهای زینب است......                            با آرزوی قبولی طاعات و عبادات همه دوستان مهربون دیانا  روز  عید فطر ناهار خونه بابا امیر و مامان نرگس بودیم.همه عمه ها هم اونجا بودن.عمه مریم وقتی شمارو دید گفت دیانا ماشالله رشد خوبی کرده و از دفعات قبل بزرگتر شده و مخصوصا رش...
9 مرداد 1393

مراقبت هشت ماهگی

دیروز با خاله زهرا رفتی درمونگاه نزدیک خونه واسه مراقبت هشت ماهگی.تو این ماه مراقبت نداشتی ولی چون بعضی روزها یا به عبارتی اکثر روزها خوب غذا نمی خوری گفتم این ماه هم مراقبت بشی تا ببینم اوضاع چه جوریه.که خدارو شکر این ماه هم با توجه به مشکلات دندون و بد غذایی که داشتی رشد خوبی کرده بودی.مخصوصا مامان از رشد قدی ات بیشتر راضی بود. نشالله از ماه دیگه که مامان میره سر کار دیگه میای درمونگاه مامان  واسه مراقبت امروز همه خاله ها و خانواده دائی سعید خونه مامان جون دعوت بودیم.مامان جون وپدرجون نه تنها از این شلوغی خسته نمیشن بلکه تا آخرین لحظه وبیشتر از حد توانشون به همه مخصوصا نوه های ناز نازی خدمات رسونی میکنن.من هم واسه اینکه شما ...
6 مرداد 1393

روزانه های عشق مامان

همچنان عاشق ماست هستی و ترجیح میدی غذاهاتو همراه با ماست بخوری.دو روزی هستش که موقع غذا دادن ترجیح میدی به جای نشستن رو صندلی مامان جلوت سفره بندازه با یه عالمه وسایل نامربوط مثل ملاقه،قاشق،لیوان و....تا سرت با اونها گرم بشه و با اشتیاق بیشتر غذا بخوری. هر وقت زیادی احساساتی میشی و به من وبابا نگاه میکنی میگی ماما...بابا.    قربون دخملی بشه مامان... هر وقت تو خونه کلافه میشی و نق نقو شروع میکنی تا بابا مهدی رو آماده بیرون رفتن میبینی از خوشحالی جیغ میکشی.چند شب پیش هم که پارک رفته بودی ظاهرا با دیدن بچه های مشغول بازی از فرط خوشحالی فقط جیغ میکشیدی. خدا عمر بده به کسی که تو حیاط خونه تاب و سرسره قرار دا...
5 مرداد 1393

ارادت خاله فاطمه به دیانا خانم

دخترک شیرینم! این شعرو خاله فاطمه تو قسمت نظرها به شما تقدیم کرده بود و من چون از متن شعر خوشم اومد ترجیح دادم بیارمش تو پست... مثل باران چشمهایت دیدنی است شهر خاموش نگاهت دیدنی است زندگانی معنی لبخند توست خنده هایت بی نهایت دیدنی است..........                            دیانا هم خاله های مهریونشو دوست داره. ...
4 مرداد 1393

اندرزی مادرانه....

یگانه دخترم! زندگی کن به شیوه خودت......با قوانین خودت....مردم دلشان می خواهد موضوعی برای گفتگو داشته باشند. برایشان فرقی نمی کند چگونه هستی...!چه خوب...!!چه بد...!موضوع صحبتشان خواهی شد!!!! ...
3 مرداد 1393

هشت ماهگیت مبارک نفسم....

تقدیم به دخترک هشت ماه ام: در تاریکی چشمانت را جستم در تاریکی چشمانت را یافتم وشبم پرستاره شد..... تورا صدا کردم در تاریکترین شبها دلم صدایت کرد و تو با طنین صدایم به سوی من آمدی وبا دستهایت برای دستهایم آواز خواندی چشمهای تو با من بود ومن چشمانم را بستم چرا که دستهای تو اطمینان بخش بود صدایت میزنم گوش بده قلبم صدایت میزند شب گرداگردم حصار کشیده است و من به تو نگاه میکنم از پنجره های دلم به ستاره هایت نگاه میکنم چرا که هر ستاره آفتابی است...... من آفتاب را باور دارم من دریا را باور دارم و چشم تو سرچشمه دریاهاست......(اح...
1 مرداد 1393

دیانا طلا گفت ماما

چند دقیقه پیش بود که دیانا تو بغل بابا مهدی بود وبه من نگاه میکرد و میگفت ماما.خلاصه دختر طلای ما تو شروع هشت ماهگی و در ساعت 3.5 به مامانش افتخار داد وگفت ماما.چه سعادتی بالاتر از این..... الان هم تو رورئک نشسته و پشت سر هم داره میگه نه نه نه نه ......... دیشب افطار خونه بابا امیر ومامان نرگس بودیم .شما هم که سر صحبتت باز شده بود و با جیغ حرفهاتو میزدی.اونقدر بامزه شده بودی.اولش فقط به بابا امیر نگاه میکردی و پشت هم میگفتی بوووووه.!!!الهی مامان فدای این شیرین زبونیهات بشه. مامان قربونت بره که امروز صبح ساعت 6.5 بود که با گریه بیدار شدی و هیچ جور آروم نمیشدی.گفتم شاید دوباره دندونات داره اذیتت میکنه ولی نه تمایلی به شیر خوردن...
30 تير 1393

باز هم دددررر.............

دیشب مراسم افطار خاله دائی مرتضی(مادر خانم عمو یاسر،دوست بابا)دعوت بودیم.چون تهران بود و باید از  شهر خارج میشدیم دلمون نیومد شمارو نبریم وتنهات بذاریم.تو ماشین که مثل همیشه دختر گلی بودی و تو صندلی خودت آروم بودی و فقط واسه شیر خوردن بغل مامان میومدی.وقتی به سالن رسیدیم خاله زهرا و دائی مرتضی و محمد مهدی اومدن جلو در وشمارو بغل کردن تا باهم وارد سالن بشیم.اولش با دیدن جمعیت یه ذره غریبی کردی ولی وقتی نشستیم آروم شدی.از وقتی هم که غذا خور شدی با دیدن میز غذا بی تابی میکنی وحتما باید با یه خوردنی سرتو گرم کنیم.خلاصه با کمک خانواده خاله زهرا و بابا مهدی تونستیم تا آخر مراسم دوام بیاریم و اون شب هم با خوبی به پایان ببریم.هرچند که آخر شب چ...
28 تير 1393

اولین دیدار دیانا جونی با خوشگلهای دائی سعید

دختر مهربونم  از اونجائی که بابا امیر به خاطر پاهاش یه مدتی باید خونه بشینه و نمی تونه رانندگی کنه واسه همین بابا مهدی پنجشنبه غروب رفت  بابا امیرو ببره بیرون و تو شهر یه دوری بده تا بابا امیر یه ذره دلش باز بشه.قرار شد که من هم به شما عصرونه بدم وحاضرت کنم بعد بابا بیاد دنبال ما تا با هم یه گشتی تو شهر بزنیم. من هم تو این فاصله واسه بابا امیر یه آب سیب تازه درست کردم تا تو ماشین بخوره و گرما زده نشه. مامان من از اینجا زیاد خوشم نمیاد.میشه بریم خونه آی ی ی ی ی ی دلم مامان اینا چیه؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!  چندتاش تو دستمه شب هم قرار بود که زن دائی نوشین با خوشگلهای عمه...
28 تير 1393