پرنسس دیاناپرنسس دیانا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

دیانا;مسافر زیبای پاییز

استقبال از بهاری دیگر

عزیز مامان. منو ببخش که انقدر گرفتار روزمرگی شدم و اصلا فرصت نمیکنم بیام به وبت سر بزنم.خدا میدونه که هم کار درمونگاهم زیاد شده و هم باید وقت بیشتری برای با شما بودن بذارم.در هر حال از خاطرات قبل از عید شروع میکنم:  اواسط اسفند از طرف شرکت بابا و به خاطر جشن پایان سالشون دعوت شدیم پارک دلفینهای برج میلاد.با اینکه اولش خیلی برای شما جذابیت نداشت و خسته شده بودی ولی وقت شام حسابی خوردی و جبران خستگیهاتو کردی و کادویی که لحظه خداحافظی بهت دادنو خیلی دوست داشتی. باباحاجی (پدر مامان جون)تو بهمن ماه فوت کردن و یه چند وقت درگیر مراسمشون بودیم.جالب اینجاست که با اینکه خیلی کم باباحاجی رو میدیدی ولی از اونجایی که عاشق افراد پیر هستی تو مرا...
21 فروردين 1395

جشنی به شکرانه دو سال بودنت

از اونجایی که دیانا خانم همیشه میگفت تولد بزرگ برام بگیرید ما هم تصمیم گرفتیم این خواسته دخترمونو برآورده کنیم ولی چون مثل سال قبل روز تولد دیانا خانم با محرم همزمان بود تصمیم بر آن شد که بعداز پایان محرم و صفر و در روز  چهارشنبه دوم دی ماه یه جشن واسه دخترمون بگیریم وکل اقوام پدری و مادری که تو شهر سکونت دارند مهمان مجلس ما باشند.چون هوا سرد بود دیگه نخواستیم بستگانی که در شهرهای مختلف ساکن هستند تو زحمت بیوفتند.خوشبختانه تو اون تاریخ خانواده دایی سعید هم برمیگشتن ایران و اونا هم میتونستن تو جمع ما حضور پیدا کنند. از یه ماه قبل رفتیم سالن واسه اون روز رزرو کردیم.و هر شب کارمون این بود که بریم تو شهر دور بزنیم و به قول دیانا خانم بریم...
8 دی 1394

شیرین زبونیهای شکر پاره در بیست و چهار ماهگی

عزیز دلم. این روزها به قدری خانم و شیرین زبون شدی که حتی تو یادم نمیمونه که بتونم واست بنویسم . هنوز عاشق سی دی های انگلیسیت هستی و هر روز ازشون چیزهای جدید یاد میگیری: مثلا راه میری و باآهنگ میخونی I am a  rectangle like a door یا وقتی میخوای بگی دلم درد میکنه میگی tummy hurts.اگه کسی رو در حال لباس عوض کردن ببینی میگی لباس بپوش تامی هرتس میشه ها!!!!!   Kitchen/living room/bath room/bed roon میشناسی و هر وقت ازت سوال میکنیم با دویدن میری سریع نشون میدی و میگی اینا!!!  موقع نقاشی شعر چشم چشم دو ابرو رو میخونی و چنان با اشتیاق میکشی و واسمون توضیح میدی که چی کشیدی ولی وقتی نشونمون میدی فقط خط خطی مشاهده میکنیم!! &...
7 دی 1394

مسافر زیبای پاییز

دخترم! زیباترین ترانه هستی! امروز روز تولد توست. روزی که پاییز هزار رنگ ،زیباترین و معصوم ترین آفریده پروردگارم را برایم به ارمغان آورد و                                           از آن روز من مادر شدم،                                                       عاشق تر شدم... ...
30 آبان 1394

امروز درست پنج روزه که ندیدمش!!!!

موضوع از این قرار هستش که جدا کردن دیانا خانم از پستونک واسم شده بود یه کابوس هولناک حتی سختتر از گرفتن از شیر.مدتها بود که فقط واسه خوابیدن پستونکو طلب میکردی ولی از تاسوعا به بعد چون داشتی سه تا دندون نیش با هم در می آوردی و یه ذره بی قرار بودی کل روز دوست داشتی پستونک تو دهانت باشه.تو کیش که به اوج رسونده بودی و هر سه چهار تا پستونکی که محض احتیاط برات برده بودمو تو دستت میگرفتی و هر لحظه از یه کدوم کام میگرفتی!!!! تا اینکه همونجا تصمیممو گرفتم که وقتی برگشتیم خونه اولین کار ترک پستونک باشه.روز اول به خاله زهرا گفتم فقط موقع خواب بده دستت.روز دوم وقت خواب بعد از ظهرت که شد گفتی ممه بده من هم گفتم گم شده و باید دایی مرتضی برات بخر...
22 آبان 1394

اولین سفر هوایی دیانا خانم در بیست و سه ماهگی

دیانا خانم اولین سفر هوایی رو به مقصد کیش در تاریخ سیزده آبان سال 94 تجربه کرد.تو فرودگاه یه کوچولو منقلب بودی و مدام بهونه میگرفتی.من هم چون میدونستم همه چیز برات جدید هستش بهت حق میدادم تا اینکه رفتیم تو هواپیما نشستیم و چون گرمت شده بود هواپیمارو گذاشتی رو سرت.انقدر گریه کردی تا لباستو کم کردم و بهت آب دادیم ، آروم شدی.ولی خدارو شکر هم رفت هم برگشت دچار گرفتگی گوش نشدی و دختر خانمی بودی هر چند که فقط دوست داشتی با بابا مهدی بری تو هواپیما دور بزنی!!!!!موقع بلند شدن هواپیما با آخرین ولووم داد میزدی تهران خداحافظ بابا امیر خداحافظ........ به فرودگاه کیش که رسیدیم کاملا سر حال و بشاش نشستی تو سبد چرخهای حمل بار و حسابی حال کرد...
22 آبان 1394

سی ششمین آبانی که گذشت . ....

عزیز دلم! امروز دوازده آبان زادروز تولد مامان ملیحه هست.سی ششمین آبان عمرم که با چشم بر هم زدنی گذشت.امسال در یک طرح ضربتی تصمیم گرفتیم واسه تولدم یه سفر به کیش بریم.واسه همین اگه خدا بخواد فردا با خانواده خاله زهرا که تو این یکسال خیلی زحمت شمارو کشیدن و مامان جون عازم سفر هستیم.ان شالله بر میگردیم با یه بغل خاطره و عکس(هر چند که سفرهای هوایی تو ایران به جای لذت بیشتر وحشت به همراه داره)ولی امیدوارم در پناه خدا سفر خوشی در کنار شما دختر گلم داشته باشیم.دوست دارم هوارتا
13 آبان 1394

ناگفته های من و دخترکم

دیانای عزیزم! خانم کوچولوی خونه ما! ببخشید که خیلی وقته فرصت نوشتن خاطراتتو نداشتم. از اول مهر محل کار مامان تغییر کرد و دوباره برگشتم همون درمونگاهی که از سالها قبل و قبل از به دنیا اومدن شما فرشته کوچولو اونجا کار میکردم.اینجا با محل کار قبلیم خیلی تفاوت داره مهمترین فرقش شلوغی اینجاست که وقت خوردن یه استکان چای هم ندارم واسه همینه که نتونستم بیام به وب دخترکم سر بزنم و خاطراتشو بنویسم. بابا مهدی هنوز تهران رفت و آمد میکنه از اول مهر محمد مهدی وارد پیش دبستانی شد و خاله زهرا هر روز صبح که مهدی رو روانه مدرسه میکنه میاد خونه ما و پیش شما میمونه.خدارو شکر دیگه واسه جابجا کردن شما با کالسکه و...مثل قبل دیگه مشکلی ندارم. ...
9 آبان 1394