پرنسس دیاناپرنسس دیانا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

دیانا;مسافر زیبای پاییز

25روز در کنار مامان ملیحه وبابا مهدی

دیانای معصومم! امروز شما 25 روزه شدی. با همه شب بیداری هایی که من وبابا واسه شما داریم ولی بدون هیچ منّتی همچنان عاشقت هستیم و خواهیم ماند. شبها وقتی شما گرسنه میشی و بیدار میشی بابا مهدی هم با صدای شما بیدار میشه، با اینکه میدونه مامانی باید به شما شیر بده و او نمیتونه کاری انجام بده ولی پا به پای من و شما بیدار میمونه یا واسه اینکه من گرسنه نباشم واسم تغذیه میاره تا شما هم شیر خوشمزه بخوری. میدونی که بابا خیلی دوستت داره.     راستی دخترم..... خوش به حالت که خاله مهربونی داری و بیشتر از مامانت واسه شما وقت میذاره. امیدوارم خیلی زود بزرگ بشی و بتونی قدردان زحماتش باشی. هرچند که با بزرگتر شدن شما تموم این روزها خیلی ...
25 آذر 1392

دوباره تست تیروئید

بمیرم برات که دوباره باید از کف پات خون بگیرن. خاله زهرا نباشه که شما گریه میکنی. امروز هم تست داشتی و هم قد و وزن. خداروشکر  قد و وزنت خوب بود و رشد کرده بودی، ولی واسه تست یه کم گریه کردی عزیزم. نباشم گریه هاتو ببینم عشقم        ...
25 آذر 1392

عقیقه

خداروشکر.............خیالمون راحت شد. دیانای قشنگم رو  از هر بلایی بیمه کردیم. بابا مهدی و مامان ملیحه زحمت کشیدن و تصمیم گرفتن هر چه زودتر شمارو عقیقه کنند. منم به کمیته امداد زنگ زدم و هماهنگ کردم تا روز دوشنبه که مصادف بود با 19 روزگی شما این کار انجام بشه. دو نفر از کمیته امداد ، من ، بابا مهدی و محمدمهدی رفتیم به قصابی......... آقای روحانی که همراه ما آمده بودند زحمت کشیدن و دعای عقیقه رو قبل از قربونی شدن گوسفند خواندن. بعد هم با ذکر صلوات آقای قصاب گوسفند رو به نیت دفع بلا و مریضی از دیانای قشنگم قربونی کرد و قرار شد گوشت رو بدون استخوان کند و تقدیم کمیته امداد کند.  خدارو صدهزار مرتبه شکر که دختر گلمو...
25 آذر 1392

10 روزگیت مبارک

دیانا جان چقدر زود 10 روزه شدی، کنار هم بودنمان چقدر زود تمام شد. تو این 10 روز نفس به نفس با تو بودیم، با گریه هات گریه کردیم و با خنده هات خندیدیم. چقدر زود منزل مامان جونت را ترک میکنی. تورو خدا بمان و بگذار ما هم شب تا صبح کنارت باشیم. مامانت اصرار داره که زودتر به خونه خودتون برید و اونجا حمومت کنیم. آخه هوا خیلی سرده و ما ترسیدیم قبل از 10 روزگیت شمارو حموم کنیم.    همه وسایل رو جمع کردیم و عازم خونه خودتون شدیم . همسایه ها ورودت به ساختمان رو با تهیه متنی زیبا تبریک گفته بودند و ما واقعا ازشون متشکریم به خاطر این کار قشنگشون .    (البته مامان و بابات، دو روز بعد برای...
24 آذر 1392

هم نفس با دیانای 5 روزه

 روز از به دنیا امدن فرشته آسمونی میگذره. دخترمون رو اماده کردیم برای رفتن به درمانگاه برای تست تیروئید. وقتی رسیدیم به محل کار مامان جونت همه همکارای مامانت امدن برای دیدنت. هر کسی یه نظری میداد. یکی به مامانت میگفت شکل خودته، یه نفر دیگه میگفت نه شکل باباشه. خلاصه آخر کار به این نتیجه رسیدن خیلی چهره مینیاتوری داری و نه شکل بابا جونتی نه شکل مامان جونت.    وقتی از کف پای ظریف و سفیدت خون گرفتن یه کوچولو گریه کردی ولی بعدش زود آروم شدی و خوابت برد.     قربونت بره خاله زهرا..........        بابا مهدی زحمت کشید و رفت شناسنامه دیانا ...
24 آذر 1392

دیانای خوش قدم

از همون صبحی که رفتیم بیمارستان تا شما به دنیا بیاین تا 3 روز بعدش بارون قطع نمی شد. آلودگی هوا تو تهران به اوجش رسیده بود و بیشتر مدارس تعطیل بودن.........  دیانا جونم شما با خودت بارون رو هم واسه ما هدیه آوردی........ خداجون ازت ممنونیم.  ...
24 آذر 1392

دیانا جون خوش اومدی به خونه مامان جون

1 آذر دخمل خوشگلمون اومد خونه مامان جون. دایی مرتضی گوسفندی رو که بابا جون امیر برات هدیه فرستاده بود، جلوی پای شما و مامان ملیحه قربونی کرد. همه تو خونه منتظر شما بودن......مامان جون طاهره، پدرجون حمزه، خاله فاطمه، دایی جلال، دایی مرتضی، دختر خاله و پسرخاله هات. همه برای دیدنت بالای سرت جمع شده بودن. محمدمهدی چون 3ساله است یه کم منقلب بود و نمی تونست حضور یک فرد جدید رو قبول کنه ولی امیرمحمد آقا بود و قبل از اینکه به دنیا بیای دوستت داشت. به هر حال روز فوق العاده قشنگی بود. یه فرد جدید وارد خونه مامان جون شده بود و اون شما بودی دیانای قشنگم... همه ما برای دیدنت روز شماری کرده بودیم عشق خاله. ...
24 آذر 1392

خدا یه فرشته آسمونی به ما هدیه داد

سلام به همگی. من خاله دیانا هستم و از امروز میخوام از دیانای عزیزم بنویسم تا وقتی بزرگ شد بدونه که چه کارهایی میکرده و چقدر برای ما عزیز بوده. پرنسس دیانای قشنگ ما توی یه روز زیبای بارونی متولد شد و ما رو یک دنیا غرق شادی کرد .       دیانای قشنگ ما روز ۳۰ آبان ماه ۱۳۹۲ ساعت ۷:۵۵ صبح توسط خانم دکتر امینی  در بیمارستان فوق تخصصی کسری چشم به جهان گشود. دیانای خاله ۳ کیلو وزن داشت و ۴۷ سانت قد. دخمل کوچولوی ما از همون لحظه اول تو دل بابا جونش کلی جا باز کرد. من و باباجونش اولین کسایی بودیم که پرنسس رو دیدیم. خیلی لحظه زیبایی بود. از هیجان داشتیم میمردیم. بابا جونش که کم ...
7 آذر 1392

Happy Birthday

دو تا بودن ، یکی مامان، یکی بابا                         یکروز اومدن تو آسمون پیش خدا گفتن خدا مرسی اینقدر مهربونی                       زندگیمون هست پر از مهر و وفا فقط یه لطفی بکن و رنگی بده                           با یه فرشته به زندگیمون تو جلا خداجون هم به قولش وفا کردو&nbs...
30 آبان 1392