پرنسس دیاناپرنسس دیانا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

دیانا;مسافر زیبای پاییز

روزهایی که به شادی گذشت...

ناگفته های من از تعطیلات عید فطر شروع میشه که قرار بود با خاله ها و مامان جون اینا روز بعد از عید فطر بریم سمت فیروزکوه و گدوک.  روز قبل از عید فطر عمومیثم (دوست بابایی) زنگ زد و گفت اگه دوست داشته باشیم بریم سمت فیروزکوه.ما هم چون دو روز بعدش با خاله ها قرار گذاشته بودیم قبول کردیم و صبح ساعت هشت روانه فیروزکوه شدیم.شما هم دختر گلی بودی و تا مقصد خواب بودی و اصلا مامانو اذیت نکردی.نزدیک ظهر بود و هوا خیلی گرم شد و ما هنوز تو ماشین دنبال مکان مناسبی واسه ناهار بودیم که ظاهرا تو اون پیچ وتاب جاده و گرمای هوا دچار ماشین گرفتگی شدی و گلاب به روتون یه ذره بالا آوردی.این هم تجربه ام شد تا دیگه قبل از مسافرتهای پیچ پیچی!!!بهت قرص ضد ...
5 مرداد 1394

پایان پروژه از شیر گیری!!!

دلبند مامان! مدتی بود که خیلی واسه شیر خوردن بهم وابسته شدی بودی و همش در حال نق زدن بودی و وقتی شیر میخوردی بیشتر دوست داشتی باهام بازی کنی و شیر خوردن واست یه تفریح و سرگرمی شده بود. با اینکه اصلا دوست نداشتم تو فصل تابستون به فکر از شیر گرفتنت باشم ولی بالاخره با خاله ها تصمیم گرفتیم دفعات شیر خوردنتو کم کنیم و وقتی میای سراغم سرتو با یه کار دیگه گرم کنیم.و فقط موقع خواب بهت شیر بدم. چند روزی به این صورت گذشت.تعطیلات شبهای قدر خاله فاطمه اینا رفتن مشهد خاله زهرا هم رفت خونه عمه های محمد مهدی و شما هیچ هم بازی نداشتی.یه روز داشتم تو وبلاگ یکی از دوستان(دنیاجون) گشتی میزدم که دیدم مامان دنیا جون هم دیگه به دنیا شیر نم...
22 تير 1394

اندر احوالات ما

با سلام و آرزوی قبولی طاعلات و عبادات همه دوستان  عزیز و مهربونم این روزها با وجود گرمای شدید هوا و ماه رمضان حسابی اوضاع سختی رو دارم.با اینکه امسال هم نتونستم روزه بگیرم ولی اینجا به قدری هوا گرمه که حتی بیرون رفتن معمولی هم آدمو کلافه میکنه.بابا مهدی هم مدتی هستش که واسه کار  به تهران رفت و آمد میکنه و همه مسئولیت زندگی و بردن و آوردن شما بر عهده منه.واسه همین مجبورم صبحها زودتر از همیشه بیدار شم و شمارو با کالسکه ببرم خونه خاله.خوشبختانه خونه خاله زهرا چهار پنج تا خونه باهامون فاصله داره و چون زود میرسیم خدارو شکر از خواب بیدار نمیشی.بعدش سریع میرم پیاده روی تا اگه خدا بخواد از این اضافه وزن نجات پیدا کنم.چون دلم نمیاد...
11 تير 1394

دومین نیمه شعبان دلبندم

  پارسال نیمه شعبان من و بابا حاجتی داشتیم که اگه برآورده میشد باید نیمه شعبان امسال بستنی نذری میدادیم. خدارو شکر به لطف خدا و خوش قدمی دختر گلم حاجتمون بر آورده شد. ولی من متاسفانه این نذری رو فراموش کرده بودم و خاله زهرا به من یادآوری کرد. خاله فاطمه هم که هر سال شیربرنج نذری میداد به علت گرمی هوا او هم تصمیم گرفت تا با ما شریک بشه. این شد که خاله زهرا و مامان جون هم تو این خیری سهیم شدن و کل خانواده امسال شب نیمه شعبان تو شهر بستنی پخش کردیم. شب خیلی باصفایی بود. شمارو باید جلوی در هر مغازه ای که موزیک شاد پخش میکردن در حال غر دادن و نانای پیدا میکردیم. هر کی رد میشد شمارو با انگشت نشون میداد و کلی ازت خوششون میومد.جالب اینجا ک...
16 خرداد 1394

مراقبت هجده ماهگی

سلام عزیز دل مامان پنجشنبه هفته پیش اومدی درمونگاه مامان واسه مراقبت هجده ماهگی و واکسیناسیون.خدارو شکر رشد خیلی خوبی داشتی و رفتی بالای صدک 85%.دیگه باید بیشتر حواسم به اضافه وزنت باشه. دیانا خانم در انتظار واکسن زدن آخرش هم آقای میرزایی همکار مامان واکسن شمارو زد که خوشبختانه خیلی اذیت نشدی.قبل از انجام واکسن بابایی  بین ساعت کاریش خودشو به درمونگاه رسوند و شما با دیدن او کلی ذوق کردی. دیاناخانم بعد از گرفتن واکسن هجده ماهگی آخر هفته هم همش نگران تب و پادردت بودم که خدارو شکر فقط یه کوچولو تب کردی و پای چپت هم یه ذره ورم کرد و  قرمز شد ولی جوری نبود که نتونی راه بری. دی...
3 خرداد 1394

دومین سفر دیاناخانم به شمال

دختر شیرین زبونم!! ا ز اولین سفرت به شمال نه ماه میگذشت.ب ار اول که رفتیم نه ماهت بود و مامان بعد از برگشت مرخصی نه ماهش تموم میشد و باید میرفت سر کار.از اون تاریخ یعنی آخرهای شهریور پارسال نه ماه گذشت و ما با خاله ها و مامان جون اینا دوباره راهی سفر به شمال شدیم.اینبار هم عمه مهربون محمد مهدی جان زحمت کشیدن و ویلاشونو در اختیار ما قرار دادن. تو مسیر رفت یه ذره حوصله ات سر رفته بود و وقتی از خواب پا میشدی دوست داشتی از صندلی خودت بیای پایین.البته حق هم داشتی.چون مسیر طولانی بود و هوا هم تاریک شد و تنها عقب ماشین حوصله ات سر رفته بود. توقف بین راه برای کمی استراحت پارسال زهرای خاله که گاهی میومد تو ماشین ما ت...
29 ارديبهشت 1394

وقایع اتفاقیه

این هفته روز پدر  بود که با وجود تاخیر فراوون این روز به همه پدر های مهربون مخصوصا بابا مهدی و پدر جون و بابا امیر تبریک میگم و همچنین به خاطر همزمان شدن این روز با روز معلم هدیه ای ناقابل واسه بابا مهدی خریدم که چون اون شب همه خونه خاله زهرا بودیم همونجا به بابا مهدی دادیم و کلی بابا خوشحال شد. شنبه شب عروسی یکی از بستگان مامان جون بود که با خاله ها و مامان جون اینا رفتیم ولی فکرکنم به خاطر دندونات یه ذره کم حوصله بودی و خیلی نانای نکردی. اون شب واسه اولین بار شیرینی خوردی در صورتیکه قبلا اصلا به شیرینی  جات علاقه ای نداشتی.و به صورت خیلی حیرت انگیز  یکی و نصفی موز خوردی چیزی که تو خونه آرزو به دل هستم که انقد...
14 ارديبهشت 1394