پرنسس دیاناپرنسس دیانا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

دیانا;مسافر زیبای پاییز

مهارتهای جدید دیانا خانم تو چهارده ماهگی

یه روز که دخترک شیرین زبونم داشت با اسباب بازیهاش بازی میکرد و تو حال خودش بود دیدم فلش کارتهای حیواناتو میگیره تو دستهاش و با دیدن هر عکس صدای اون حیوونو در میاره.اولش گفتم شاید بدون دقت به عکسها داره با خودش حرف میزنه ولی دقت که کردم دیدم مثلا فلش کارت ببعی(دیانا به شیپ میشناسه) تو دستاشه و میگه بع بع.الهی فداش بشم که فرق خروس(که دیانا به روستر میشناسه) رو با مرغ نمیدونه و با دیدن مرغ هم میگفت قو قو.... جدیدا به همه مردها میگه عمو.منم همش براش توضیح میدم که باید به دوستهای بابا بگه عمو و به بقیه بگه آقا.چند روز پیش تو آسانسور یکی از همسایه هارو دید یه دفعه بهش اشاره کرد و گفت آقاااا الهی مامان فداش بشه که خونه مامان جونو خیلی دوست د...
12 بهمن 1393

خاطراتی شیرین....

چهارشنبه گذشته خاله زهرا همه رو خونش دعوت کرد به صرف اسنک چون بچه ها خیلی وقت بود هوس اسنک کرده بودن واسه مامان جون هم سوپ گذاشت و همه اون شبو با هم گذروندیم و مثل همیشه شب خوبی رو با هم داشتیم. پنجشنبه همراه با خاله ها و مامان جون رفتیم خرید.با اینکه هوا یه ذره سرد بود و شما هم عادت نداشتی مدت طولانی تو هوای سرد قرار بگیری ولی خدارو شکر به خیر گذشت و سرما نخوردی به قدری هم دختر خانمی بودی و با اینکه خسته شده بودی حتی یه کوچولو هم بی قراری نکردی.بعد از خرید خودمون رفتیم واسه دخترم هم یه کفش خوشگل خریدیم.فدات بشم که کلی ذوق کرده بودی و مدام رو کفشهات دست میکشیدی.ولی هنوز به راه رفتن با کفش خوب مسلط نشدی و خیلی بامزه با کفش راه میری. غ...
7 بهمن 1393

گلبرگ چهاردهم گل زیبای زندگی

دختر مهربونم! امروز آخرین روز ماه دی و آغاز ماه پانزدهم زندگی قشنگته. این روزها خیلی خانم شدی و کوچکترین مشکلی باهات نداریم.خداروشکر غذا خوردنت خیلی بهتر شده و با اینکه تو این مدت چندتا دندون با هم درآوردی ولی ماشالله رشد خوبی داشتی البته انصافا تو این مدت که بابا خونه بود خوب بهت رسید و به قدری خونه رو آروم نگه میداشت طوریکه گل دختری تا نزدیکهای ظهر میخوابید!! اما روزهای خوش تموم شدو هم امتحانات بابا شروع شده و هم بابا از فردا واسه یه کار جدید  راهی تهران میشه البته اینم از خوش قدمی دختر گلم هستش .خدا کنه رفت و آمد خستش نکنه ولی چون کار مورد علاقه اش هست و دیگه محیط کارش دانشگاهی نیست فکر کنم بتونه تو کارش موفق بشه.هرچند که هن...
30 دی 1393

مروارید پنجم هم اومد

ترتیب رویش دندونهای دیانا خانم خیلی در هم بود اولین مروارید:پیش میانی بالا چپ دومین مروارید:پیش کناری بالا چپ سومین مروارید:پیش میانی پایین چپ چهارمین مروارید:پیش میانی بالا راست واما پنجمین مروارید خوشگل که تازه سرش هویدا شده:پیش میانی پایین راست. مبارکت باشه دختر مهربونم.واسه این پنج تا که خیلی خانم بودی و با اینکه اذیت میشدی ولی مارو اذیت نکردی.تصمیم دارم واست یه مسواک هم بخرم و دیگه مسواک زدنو بهت یاد بدم. انشالله خدا کمک کنه و دندونهای دیگه دخترم هم خیلی راحت در بیاد.دوست دارم هوارتا
23 دی 1393

این چند روز...

وقتی دیانا خانم دیگه میل به خوردن غذا نداره و ازش سوال میکنیم دیانا!باز هم غذا میخوری؟زودی جواب میده نه!!! حمو:یعنی حموم وقتی بابا میگه:یک دو  دیانا سریع میگه:دی(یعنی سه) به انار میگه انیر و به هر چیز قرمز مثل گوجه فرنگی و پرتغال میگه انیر وقتی داریم چایی میخوریم میاد دونه دونه تو دهنمون قند میده.دخترم انقدر خانمه که میدونه نباید قند تو دهان خودش بذاره جدیدا یاد گرفته به اسباب بازیهاش آب میده.دیروز تو حال خودش بود که دیدیم گوش هاپوشو گرفته داره با شیشه خودش بهش آب میده به شیشه آبش میگه آبو.روزی صدبار شیشه بینواشو میندازه زیر مبلها و میگه آبو نیس!!!بعد خودش دولا میشه زیر مبلهارو میگرده و میگه: آبو آینا.. به شدت علاقه پیدا...
23 دی 1393

وقتی امیر محمد رفته بود مسافرت....

محمدمهدی و دیانا مشغول بازی با اسباب بازیهای امیرمحمد محبت کردن محمدمهدی به دیانا   حالا ببینیم اینجا چی هست!!!!!!!!! محمدمهدی جون میشه بیای شلمن رو روشن کنی برام؟؟؟؟؟؟؟ ماشینم بیارم پایین باید برم بالاتر ببینم چه خبره.... ...
21 دی 1393

اولین قدمهای لرزانت رابر صفحه دلم حک میکنم...

دلبند مادر! این چند وقت اشتیاق فراوانی برای راه رفتن داشتی و وقتی  انگشت مامانو نگه میداشتی میتونستی کامل راه بری ولی اگه از دست من جدا میشدی کنترلتو از دست میدادی.مدتی هم بود که یه دفعه ازمبل یا هر چیزی که بهش تکیه داده بودی جدا میشدی و دوست داشتی مستقل راه بری. قربون اون صورت خیست برم من !دلبند مادر این چند وقت اشتیاق فراوانی برای راه رفتن داشتی و وقتی  انگشت مامانو نگه میداشتی میتونستی کامل راه بری ولی اگه از دست من جدا میشدی کنترلتو از دست میدادی.مدتی هم بود که یه دفعه ازمبل یا هر چیزی که بهش تکیه داده بودی جدا میشدی و دوست داشتی مستقل راه بری. تا اینکه پنجشنبه ساعت یازده شب من و بابا نشسته بودیم و شما ه...
20 دی 1393

برادرزاده های قشنگم

آرنیکا جون، همه هستی ما آرنوشا گلی،همه وجود ما آرش عسلی، همه زندگی ما  گل های قشنگ ما، همیشه به فکرتونیم......به امید روزی که همه در کنار هم زندگی کنیم. عاشقانه دوستتون داریم و جاتون پیش ما خیلی خالیه   ...
15 دی 1393