گلبرگ چهاردهم گل زیبای زندگی
دختر مهربونم!
امروز آخرین روز ماه دی و آغاز ماه پانزدهم زندگی قشنگته.
این روزها خیلی خانم شدی و کوچکترین مشکلی باهات نداریم.خداروشکر غذا خوردنت خیلی بهتر شده و با اینکه تو این مدت چندتا دندون با هم درآوردی ولی ماشالله رشد خوبی داشتی البته انصافا تو این مدت که بابا خونه بود خوب بهت رسید و به قدری خونه رو آروم نگه میداشت طوریکه گل دختری تا نزدیکهای ظهر میخوابید!!
اما روزهای خوش تموم شدو هم امتحانات بابا شروع شده و هم بابا از فردا واسه یه کار جدید راهی تهران میشه البته اینم از خوش قدمی دختر گلم هستش.خدا کنه رفت و آمد خستش نکنه ولی چون کار مورد علاقه اش هست و دیگه محیط کارش دانشگاهی نیست فکر کنم بتونه تو کارش موفق بشه.هرچند که هنوز کارشو شروع نکرده نگران دوری از شما ست و مدام میگه اگه تهران خونه هم بخریم من یک شب بدون دیانا نمیمونم!!!
دخترم شما به قدری مهربون هستی که همیشه منو بابا از کارات تعجب میکنیم.مثلا عاشق جمع سه نفرمون هستی و هر وقت بابا میگه دیانا خانم!بریم ددررر...پشت سر هم شروع میکنی به گفتن تی تی(یعنی لباسهای بیرونت)فدات بشم که وقتی هم تو ماشین میشینیم با خوشحالی میگی:مامان بابا قاقا(یعنی ماشین)این کلماتو بارها و بارها تکرار میکنی ولی چون هنوز اسم خودتو بلد نیستی فقط من و بابارو میگی.بابا هم کلی ذوق میکنه و جملات شما را اینطور کامل میکنه:مامان بابا دیانا قاقا نانای..بعد آهنگ مورد علاقمونو میذاره و همه با هم جیغ میکشیمو دست میزنیم
اگه تو مسیر بهت خانم و آقا نشون بدم میگی قاقا(کاربرد دیگه قاقا یعنی آقا) و واسشون بوس میفرستی
دیروز ناهار خونه بابا امیر بودیم.با دیدنش کلی ذوق کردی و خندیدی و وقت ناهار تا بابا امیر نیومد کنارت غذا نخوردی.مدام بهش نگاه میکردی و میخندیدی.بعد از غذا هم خیلی آروم بغل مامان خوابیدی و اون روز هم خاطره خوشی واسمون گذاشتی.
به شدت از گریه کردنهای امیر محمد و محمدمهدی ناراحت میشی.مخصوصا که امیر محمد امسال کلاس اولی هستش و اکثر اوقات موقع نوشتن مشقهاش خاله فاطمه رو حرص میده ولی تا امیر اشکهاش در میاد شما ناراحت میشی و میگی انیر...او هم انقدر شمارو دوست داره و به خاطر شما مسئله ختم به خیر میشه
چون بابا امروز امتحان داشت وصبح زود باید میرفت تهران ما دیشب خونه خاله خوابیدیم تا صبح مجبور نشم از خواب بیدارت کنم.واسه همین دیشب تو ماشین بابا مهدی انقدر دور زدیم تا شما خوابت برد ولی افسوس و صد افسوس که بعد از اینکه به خونه خاله زهرا رسیدیم همه خوشحال که دخملی زود خوابید که ناگهان دیدیم جلو در اتاق یکی خندان نشسته و مدام میگه مه(یعنی محمد مهدی)....قیافه من اون لحظه دیدنی بود
تا اینکه بعد از کلی بازی کردن با دایی مرتضی و محمد مهدی ساعت یک شب از فرط خستگی خوابت برد.الان هم که شما خونه خاله تو خواب ناز تشریف دارید و مامان بینوا از شدت بی خوابی داره خودشو با تایپ این پست هوشیار نگه میداره