خاطراتی شیرین....
چهارشنبه گذشته خاله زهرا همه رو خونش دعوت کرد به صرف اسنک چون بچه ها خیلی وقت بود هوس اسنک کرده بودن واسه مامان جون هم سوپ گذاشت و همه اون شبو با هم گذروندیم و مثل همیشه شب خوبی رو با هم داشتیم.
پنجشنبه همراه با خاله ها و مامان جون رفتیم خرید.با اینکه هوا یه ذره سرد بود و شما هم عادت نداشتی مدت طولانی تو هوای سرد قرار بگیری ولی خدارو شکر به خیر گذشت و سرما نخوردی به قدری هم دختر خانمی بودی و با اینکه خسته شده بودی حتی یه کوچولو هم بی قراری نکردی.بعد از خرید خودمون رفتیم واسه دخترم هم یه کفش خوشگل خریدیم.فدات بشم که کلی ذوق کرده بودی و مدام رو کفشهات دست میکشیدی.ولی هنوز به راه رفتن با کفش خوب مسلط نشدی و خیلی بامزه با کفش راه میری.
غروب اون روز هوا سردتر شد و شما هم دیگه تمایل به نشستن تو کالسکه رو نداشتی واسه همین بابا بغلت کرد و با هم رفتید تو ماشین تا ما کارمون تموم بشه.فدای دختر مهربون و معصومم بشم که بابا میگفت داشتم موهای دیانا خانمو نوازش میکردم و واسش شعر میخوندم که دیدم دیانا جونم آروم و بی صدا بغل بابایی به خواب میره
دوشنبه شب مراسم عقد محمد جان پسرخاله مامان بود.از روز قبل که داشتم لباسهاتو آماده میکردم کلی ذوق میکردی و مدام میگفتی تی تی و اگه ازت غافل هم میشدم میرفتی سراغ کمد کفشهات و همه رو کن فیکون میکنی و کفش جدیدتو میاوردی و با خوشحالی به ما نشون میدادی.
تو مراسم هم همش تو دست خاله ها میچرخیدی و کلی با دختر خاله و پسر خاله هات حال کردی و با خوشحالی دست میزدی.مامان فدات بشه که عاشق مجالس شادی هستی.انشالله که همیشه تو مجالس خوشی و شادی شرکت کنی و روی لبهای خوشگلت همیشه گل خنده بشینه.
خانم طلا و محمدمهدی جون
دیانا گلی و امیرمحمدجون
عسل طلا کنار سفره عقدی که خاله زهرا برای محمدجان انداخته
مامان قربونه اون نگاه مهربونت بشه