پرنسس دیاناپرنسس دیانا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

دیانا;مسافر زیبای پاییز

خاطرات داغ تابستانه....

جمعه هفته پیش تولد محمد مهدی بود.شما هم که عاشق دیدن هانیه خانم و سروش(به قول خودت سوشی) هستی و با دیدشون حسابی خوشحال شدی وقتی  دایی مرتضی برنامه موزیک و رقص نورو ردیف کرد حسابی با مهدی و هانیه رقصیدی.بعضی وقتها به جای رقص حواست میرفت به سمت نقاط نورانی که با رقص نور روی فرش میوفتاد و خم میشدی و خودتو رو فرش مینداختی تا بگیریشون موقع شمع فوت کردن و برش کیک هم که شد تا میدیدی همه ساکت شدن شروع میکردی به دست زدن و آهنگ تولد تولد تولدت مبالا!!!خوندن سه روز پیش برای شرکت تو عروسی فریبا جون دختر خاله بابا مهدی عازم سفر به اصفهان شدیم.تو راه دختر خیلی خوبی بودی و مامان و بابا رو...
21 شهريور 1394

مطالعه به روایت تصویر(هجده ماهگی)

خونه خاله زهرا جند ماه پیش بود که همه دور هم بودیم وقت نقاشی پسرها که شد شما هم دوست داشتی با اونا نقاشی کنی.جالبه که نگاهت به اونا بود وهر کاری میکردن شما هم تکرار میکردی.مثلا تا امیر محمد مدادو برد سمت دهانش شما هم از او تقلید کردی و اینکارو کردی دیانا خانم و داداشی ها در حال مطالعه و تحصیل ...
19 شهريور 1394

شیرین زبونه بیست و یک ماه ما...

تو یه چشم برهم زدن دخترک عزیز مامان بیست و یک ماهگی رو هم تموم کرد و وارد ماه بیست و دوم زندگیش شد.این روزها هر روز شیرین تر از قبل میشی و با حرف زدنت دل همه رو میبری. عاشق جشن تولد هستی و واسه تولد دوسالگیت از الان برنامه ریختی و تموم داستانی که بابا مهدی واست ساخته رو مو به مو تعریف میکنی: بابا مهدی میگه:دیانا خانم بابا میخواد واست چی بگیره؟ دیانا:تولد بوووززووورگ(بزرگ)دستهاتو باز میکنی بابا:کیا تو تولدت بیان؟؟ دیانا:بی بی بیا..مهدی بیا دایی  خاله... بابا:دیانا تو تولدت چی می پوشی؟ دیانا:تی تی علوسی(عروسی) بابا:موهاتو چه کار میکنی؟ -گل بزنم بابا:شمعو چکار کنی؟ ...
2 شهريور 1394

اولین شبی که بابا مهدی رفت سفر...

چهارده مرداد بابا مهدی جهت ماموریت کنسل شده قبل،عازم سفر به بندر عباس شد.همه دل نگرونیمون این بود که شما تو اولین شب دوری از پدر ،احساس ناراحتی نکنی.واسه همین رفتیم خونه خاله زهرا و مامان جون اینا هم اومدن اونجا تا حسابی دورت شلوغ بشه.خدارو شکر اون شب کلی بازی کردی و خیلی راحت خوابیدی و اصلا سراغ بابارو نگرفتی.فردای اون روز بابا مهدی با یه عالمه سوغاتهای خوشگل برگشت و شما و محمدمهدی و امیر محمد با دیدن سوغاتهاتون کلی خوشحالی کردید. جمعه ناهار به خاطر اومدن دائی سعید همه خونه مامان جون بودیم.اونجا کلی با پسرخاله ها و بچه های دائی سعید بازی کردی و حسابی خوش گذروندی.شب هم مراسم نامزدی مونا جون دختر عموم بود که به قول خودت تی تی عروسی پ...
21 مرداد 1394