خاطرات داغ تابستانه....
جمعه هفته پیش تولد محمد مهدی بود.شما هم که عاشق دیدن هانیه خانم و سروش(به قول خودت سوشی) هستی و با دیدشون حسابی خوشحال شدی وقتی دایی مرتضی برنامه موزیک و رقص نورو ردیف کرد حسابی با مهدی و هانیه رقصیدی.بعضی وقتها به جای رقص حواست میرفت به سمت نقاط نورانی که با رقص نور روی فرش میوفتاد و خم میشدی و خودتو رو فرش مینداختی تا بگیریشون
موقع شمع فوت کردن و برش کیک هم که شد تا میدیدی همه ساکت شدن شروع میکردی به دست زدن و آهنگ تولد تولد تولدت مبالا!!!خوندن
سه روز پیش برای شرکت تو عروسی فریبا جون دختر خاله بابا مهدی عازم سفر به اصفهان شدیم.تو راه دختر خیلی خوبی بودی و مامان و بابا رو اذیت نکردی ولی جدیدا دوست نداری تو ماشین بخوابی و هر چی هم چشات از خستگی در حال بستن باشه ولی باز مقاومت میکنی تا نخوابی خلاصه بعد از ساعتها بیخوابی دو ساعت مونده به اصفهان خوابیدی و خستگیت در اومد.
چون میدونستیم مهمونهای خاله فریده زیاد هستن و خونه گنجایش اون همه فامیلو نداره منو بابا تصمیم گرفتیم بریم هتل تا شما هم وقت خوابت راحت باشی.خدارو شکر هتل خوبی هم بود و به شما حسابی خوش گذشت.ناگفته نماند که همون لحظه ورود چنان به در طوری دار تراس تکیه دادی که درو از جا کندی ومجبور شدیم به برادران تاسیسات زنگ بزنیم و از خجالت بگیم آقا این درتون خرابه لطفا تشریف بیارید درست کنید.البته شیطنتهای دیگه ای هم بود که گاها موجب لذت توریستهای حاضر در هتل هم شده بود.
عروسی فریباجون پنجشنبه بود.وقتی ما به باغ رسیدیم همزمان با ورود عروس و داماد بود که با یه موزیک جالب و ساق دوشهای کوچولو به استقبال عروس و داماد رفته بودن.شما هم که وقتی ورودی باغ و آهنگ ورودی رو شاهد بودی دیگه هیچ تمایلی به نشستن و رقصیدن تو مجلسو نداشتی و مدام دوست داشتی بری تو حیاط.اونجا بود که دیگه روزگار مامانو سیاه کردی و قابل کنترل نبودی.بعد از کلی کلنجار رفتن تصمیم گرفتم تو کالسکه بذارمت.که حداقل واسه چند ساعت مامان راحت باشه.تو این مدت هم بین منو بابا در حال جابجایی بودی.ولی کلا بچه پرجنب و جوشی شدی و من هم عرق ریزان مدام باید دنبالت باشم.موقع شام هم چون قبل از خروج از هتل بهت حسابی غذا داده بودم خیالم راحت بود که سیر هستی و با یه دوغ سرگرمت کردم.ولی آخر دوغ بود که ناگهان قوطی از دستت افتاد و همه لباس خودتو مامانو دوغی کردیمن هم که تو این شرایط یه ذره بیخیال هستم چون واسه شما که یه دست لباس دیگه آورده بودم لباس خودم هم سریع تمیز کردم.
از اونجایی که عروسی اصفهانی ها طولانی تر از مجالسی بود که ما تا حالا شرکت داشتیم و از دست پرتحرکی شما منو بابا دیگه واسمون رمقی نمونده بود تصمیم گرفتیم زودتر از بقیه بریم به سمت هتل تا بیشتر از این از وقت خواب شما نگذره
موقع تحویل هتل هم منو شما رفتیم تا تو باغ هتل چند تا عکس بگیریم. ولی شما هم به اون دسته از بچه هایی پیوستی که واسه عکس گرفتن هیچ تمایلی ندارن و بیشتر عکسهات یا از پشت گرفته شده یا از نیمرخ.
موقع خروج هم واسه تماشای آبنمای لابی هتل از نرده ها آویزون شده بودی که خدا رحم کرد و اگه بابا به موقع نگرفته بودت با سر وارد حوض آب شده بودی و پایان وروجک بازیهات با افتادن داخل حوض رقم میخورد!!!!خدارو شکر که به خیر گذشت.
مسافرت سه روزه ما به اصفهان خیلی زمانی واسه گشت و گذار نبود.چون نصف روز که شما خواب بودی و مابقی ساعات هم بین خونه خاله وهتل در حال تردد بودیم.چون دوست داشتم این مدتی که همه فامیل بابایی دور هم جمع هستن شما هم تو جمع اونها باشی تا حسابی با بچه ها بازی کنی .اونجا هرکی بهت میگفت شعر بخون میخوندی و به قول معروف حسابی آتیش سوزوندی.عاشق بازی زوووو شده بودی و هر جا که عسل و هلنا که خیلی از شما بزرگتر هستن در حال بازی زووو بودن خودتو به اونا میرسوندی و پا به پای اونا میگفتی زوووووو....
دیروز تو راه برگشت واسه ناهار مجتمع مارال توقف کردیم.خیالمون راحت بود که شمارو رو صندلی مخصوص کودک نشوندیم.من مشغول غذا دادن به شما بودم ظاهرا شما هم سیر شده بودی و تا دیدی راه فرار نداری تصمیم شومتو گرفته بودی.موضوع از این قرار بود که من بین غذا دادن به شما یه قاشقی هم خودم غذا میخوردم و حواسم به شما نبود تا اینکه بابا مهدی منو صدا کرد که ملیحه اینجارو ببین.فقط کله ای گرد از دیانا خانم دیده میشد.بله..........دیانا خانم تا دیده تو صندلی حبس شده تصمیم گرفته از حفره پشت صندلی خودشو به زمین برسونه
مثل انشاهای دانش آموزی زمان ما:این بود خاطرات سفر چند روزه ما به اصفهان