اندر احوالات ما
با سلام و آرزوی قبولی طاعلات و عبادات همه دوستان عزیز و مهربونم
این روزها با وجود گرمای شدید هوا و ماه رمضان حسابی اوضاع سختی رو دارم.با اینکه امسال هم نتونستم روزه بگیرم ولی اینجا به قدری هوا گرمه که حتی بیرون رفتن معمولی هم آدمو کلافه میکنه.بابا مهدی هم مدتی هستش که واسه کار به تهران رفت و آمد میکنه و همه مسئولیت زندگی و بردن و آوردن شما بر عهده منه.واسه همین مجبورم صبحها زودتر از همیشه بیدار شم و شمارو با کالسکه ببرم خونه خاله.خوشبختانه خونه خاله زهرا چهار پنج تا خونه باهامون فاصله داره و چون زود میرسیم خدارو شکر از خواب بیدار نمیشی.بعدش سریع میرم پیاده روی تا اگه خدا بخواد از این اضافه وزن نجات پیدا کنم.چون دلم نمیاد تو ساعتهایی که کنارت هستم تنهات بذارم واسه همین ترجیح میدم صبحها که پیش خاله هستی برم پیاده روی.
البته این وسط روزگار بابا مهدی هم خیلی سخت شده.هر روز با زبون روزه صبح زود از خواب بیدار میشه میره سر کار و غروب برمیگرده خونه.ولی چون خدارو شکر از شرکتش راضی هستش و واسه بهتر شدن آینده شما سختیهارو تحمل میکنه.ولی تحمل یه شب دوری از شمارو نداره و به عشق دیدنت خودشو زود میرسونه خونه.ان شالله خدا کمکمون کنه و بتونیم یه خونه تهران بخریم تا هر از چند گاهی ما هم بریم پیش بابا بمونیم تا هم بابا دلتنگ شما نشه و هم از رفت و آمد هر روز راحت بشه.
هفته قبل یه شب دائی سعید واسه انجام کارهاش اومد ایران و زود برگشت.شما این دفعه از دایی خجالت نکشیدی و باهاش صمیمی شده بودی.اون شب هم کنار دائی شب خوبی رو داشتیم.هر چند که اون شب آرنوشای قشنگم چون از بابا سعید دور شده بود خیلی ناراحت بود و همه واسه دلتنگی اون ناراحت شدیم.
ان شالله که آخر ماه رمضون خانواده دائی سعید میان و برادرزاده های قشنگمونو میتونیم تو آغوش بگیریم.
دیشب تولد دائی مرتضی بود وخاله زهرا همه رو واسه افطار دعوت کرده بود.شما با دیدن خواهر زاده های دائی مرتضی کلی خوشحالی کرده و به هانیه جون که هفت سالش بود میگفتی نی نی
انصافا ،هم هانیه و هم سروش که کلاس پنجم هستش عاشق بچه بودن و حسابی هواتو داشتن هر جا که پسر خاله های عزیزت!!!شمارو وارد بازی نمی کردند هانیه و سروش وساطت میکردند و باهات بازی میکردند.
وقت خداحافظی هم به سروش میگفتی :سوشی بای بای
اون شب هم به خوبی و خوشی گذشت و شما واسه اولین بار سالاد ماکارونی باسس مایونزو تست کردی که ظاهرا بدت نیومد.ولی متاسفانه داری به شیرینی علاقه مند میشی و آخر شب با دیدن شیرینی خامه ای از خود بی خود شده بودی.فکر کنم تو زمینه مصرف شیرینی و شکلات خاله زهرا بهت آزادی داده وگرنه من کاملا با خوردن اینا مخالف هستم و دوست ندارم اضافه وزن پیدا کنی.
مدتی بود که خیلی واسه شیر خوردن اذیتم می کردی.طوریکه شیر خوردن شده بود تفریحت.از دیروز تصمیم گرفتم شیرتو کم کنم.واسه همین مجبورم مرتب سرتو گرم کنم تا حواست پرت بشه.مثلا دیروز ساعت پنج صبح شیر خوردی تا شب وقت خواب دیدم داری بهونه میگیری.ولی تا یه ذره شیر خوردی سریع خوابیدی.امروز هم اگه خدا کمک کنه تصمیم دارم بی رویه بهت شیر ندم تا وابستگیت کمتر بشه
رشد کلامی دیانا خانم تو نوزده ماهگی:
دیگه داری جملات سه کلمه ای میگی مثلا مامان مداد بده(عاشق نوشتن هستی و هر جا میریم باید واست دفتر ومداد ببرم.در حالت ایستاده هم مینویسی)
وقتی بابا میخوابه بهت میگم هیس!!شما هم یاد گرفتی انگشتتو میذاری رو بینیت و میگی هیسسسس
اگه کار نادرستی انجام بدی میگی ببخششیید(با مد طولانی)
وقتی بهت میگیم شعر آمد دوباره رو بخون شروع میکنی:گنجشک لالا امیر لالا(به اضافه اسم کل افراد فامیل) آمد دوباره مهتاب لالا.....
میز (table):تیبوو..
یه کبوتر پشت پنجره داریم که نمیدونم چرا به صداش حساسیت داری و تا صداشو میشنوی میگی قوقولی بولون (برو)
خوردنیهای مورد علاقه این ماه:
میگو. که بهش میگی میمو
با کمال تاسف شیرینی و شکلات!!!(به قول خودت دودولات)
خاک شیر
گیلاس و آلبالو انگور که بهشون میگی قل قلی
دوست دارم هوارتا(امیدوارم پست بعدی پروژه از شیر گرفتنت باشه)واسم دعا کنید موفق بشم