روزهایی که به شادی گذشت...
ناگفته های من از تعطیلات عید فطر شروع میشه که قرار بود با خاله ها و مامان جون اینا روز بعد از عید فطر بریم سمت فیروزکوه و گدوک.
روز قبل از عید فطر عمومیثم (دوست بابایی) زنگ زد و گفت اگه دوست داشته باشیم بریم سمت فیروزکوه.ما هم چون دو روز بعدش با خاله ها قرار گذاشته بودیم قبول کردیم و صبح ساعت هشت روانه فیروزکوه شدیم.شما هم دختر گلی بودی و تا مقصد خواب بودی و اصلا مامانو اذیت نکردی.نزدیک ظهر بود و هوا خیلی گرم شد و ما هنوز تو ماشین دنبال مکان مناسبی واسه ناهار بودیم که ظاهرا تو اون پیچ وتاب جاده و گرمای هوا دچار ماشین گرفتگی شدی و گلاب به روتون یه ذره بالا آوردی.این هم تجربه ام شد تا دیگه قبل از مسافرتهای پیچ پیچی!!!بهت قرص ضد تهوع بدم.
ناهار عمو میثم وخاله مهسا زحمت کشیده بودن و جوجه کباب درست کرده بودن.بعد از صرف ناهار به علت گرمای شدید هوا دوباره سوار ماشین شدیم و به سمت مکانی خنک حرکت کردیم.اینبار کنار یه رودخونه نشستیم و آش خوشمزه وچایی که مامان خاله مهسا زحمت کشیده بودن و درست کرده بودنو خوردیم.اونجا به قدری هوا خنک بود که تن شما لباسهای گرم کردم.اون روزر در کنار دوستهای عزیزمون خیلی بهمون خوش گذشت و ازمحبتهاشون سپاسگذاریم.
واسه دومین سفری که با خاله ها قرار گذاشته بودیم ،دایی مرتضی واسش یه کاری پیش اومد و برنامه سفر بهم خورد و قرار شد که روز عید فطر به سمت گدوک حرکت کنند ولی من چون دیدم شما هنوز خسته سفر روز قبل هستی ما باهاشون نرفتیم و اونا خودشون عازم سفر شدن و ما تو شهر موندیم.البته به علت تغییرات جوی اون روز هوا خیلی سرد و بارونی بوده که حتما مصلحت بر این بود که برنامه مون بهم بخوره.
فردای اون روز هم عقد محمد پسر عموی مامان بود که چون بابا مهدی فردای اون روز برنامه ماموریت به بندر عباس داشت من ترجیح دادم به جشن نریم تا شما بیشتر پیش بابا مهدی بمونی.آخه شبها بابا تا از سر کار برمیگرده ساعت هفت و هشت شبه و خیلی نمیتونه واسه شما وقت بذاره.هر چند که بنده خدا همه تلاششو واسه خوشحال کردن شما میکنه....
زن دائی نوشین و آرنیکا و آرنوشا وآرش این هفته اومدن و دائی سعید هفته بعد میاد.وقتی واسه اولین بار بچه های دائی رو دیدی خیلی خوشحال شدی.آرنیکا وآرنوشای عزیزم تا شما حرف میزدی میخندیدن و هر سه تا شون اشکالاتی که تو تلفظ کلمات انگلیسی داشتی رو میگرفتندمثلا هر سه تاشون با خوندن abcdef(الفبای انگلیسی)شما میخندیدن و میگفتن چرا بقیه شو بلد نیست و فقط آهنگ میزنهنمی دونستن شما هنوز کوچولویی و کامل نمیتونی حرف بزنی.
امیدوارم جمع خانوادگی همه دوستان عزیزم مثل جمع خونوادگی ما که با اومدن دایی سعید و خانواده عزیزش گرمتر شده ،شاد و سلامت باشه.