اولین دیدار دیانا جونی با خوشگلهای دائی سعید
دختر مهربونم
از اونجائی که بابا امیر به خاطر پاهاش یه مدتی باید خونه بشینه و نمی تونه رانندگی کنه واسه همین بابا مهدی پنجشنبه غروب رفت بابا امیرو ببره بیرون و تو شهر یه دوری بده تا بابا امیر یه ذره دلش باز بشه.قرار شد که من هم به شما عصرونه بدم وحاضرت کنم بعد بابا بیاد دنبال ما تا با هم یه گشتی تو شهر بزنیم. من هم تو این فاصله واسه بابا امیر یه آب سیب تازه درست کردم تا تو ماشین بخوره و گرما زده نشه.
مامان من از اینجا زیاد خوشم نمیاد.میشه بریم خونه
آی ی ی ی ی ی دلم
مامان اینا چیه؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!! چندتاش تو دستمه
شب هم قرار بود که زن دائی نوشین با خوشگلهای عمه بیان خونه مامان جون.زن دائی با من تماس گرفت و قرار گذاشت که ما هم تو اون ساعت بریم اونجا تا واسه اولین بار بچه های خوشگل زن دائی رو ببینی.لحظه خیلی جالبی بود.وقتی که زنگ خونه مامان جونو زدیم زن دائی اومد جلو در.چشمهات که به زن دائی افتاد چنان واسش خندیدی که انگار از قبل زن دائی رو دیده بودی.شاید خاطره خوبی از زن دائی تو دوران جنینی و موقع تولد تو ذهنت مونده بود.یا شاید هم علاقه ما به دائی و زن دائی و بچه های خوشگلش رو شما هم اثر کرده و دوری نتونسته باعث کمرنگ شدن این محبتها بشه حتی تو وجود شما دختر مهربون و کوچولومون.
وقتی وارد خونه شدیم چنان با بهت به بچه های دائی نگاه میکردی.حق هم داشتی. چون واسه اولین بار بود که بچه های دائی رو دیده بودی.آرنیکای خوشگل که هیکلش مثل باربی شده بود چون با اومدن دوقلوها حسابی سرش شلوغ شده خیلی حوصله بچه کوچیکتر از خودشو نداره .ولی دوقلوها با دیدن شما خیلی احساس بزرگی کرده بودن.آرنوشای مهربونم که فکر میکرد شما عروسکی.یا موهاتو شونه میکرد یا همش باهات سرگرم بود.شما هم اونقدر دختر خانمی بودی وم حو تماشای بچه های دائی بودی که مامان تونست حسابی با بچه های دائی حال کنه و به اندازه این هفت ماه دوری بوسشون کنم.
خدایا واسه همه گلها زیبائی که به زندگیمون بخشیدی هزاران بار شکر......