باز هم دددررر.............
دیشب مراسم افطار خاله دائی مرتضی(مادر خانم عمو یاسر،دوست بابا)دعوت بودیم.چون تهران بود و باید از شهر خارج میشدیم دلمون نیومد شمارو نبریم وتنهات بذاریم.تو ماشین که مثل همیشه دختر گلی بودی و تو صندلی خودت آروم بودی و فقط واسه شیر خوردن بغل مامان میومدی.وقتی به سالن رسیدیم خاله زهرا و دائی مرتضی و محمد مهدی اومدن جلو در وشمارو بغل کردن تا باهم وارد سالن بشیم.اولش با دیدن جمعیت یه ذره غریبی کردی ولی وقتی نشستیم آروم شدی.از وقتی هم که غذا خور شدی با دیدن میز غذا بی تابی میکنی وحتما باید با یه خوردنی سرتو گرم کنیم.خلاصه با کمک خانواده خاله زهرا و بابا مهدی تونستیم تا آخر مراسم دوام بیاریم و اون شب هم با خوبی به پایان ببریم.هرچند که آخر شب چون وقت خوابت شده بودی یه کوچولو بی قراری کردی.ولی تا توی ماشین اومدیم وشیرتو خوردی خوابیدی .در کل خوابت خیلی کمتر از قبل شده و دفعات بیدار شدنت هم بیشتر شده.ولی خوبیش به اینه که اگه صدبار هم از خواب بپری باز هم تا چشمهای خوشگلت باز میشه میخندی و با زبون خودت شروع به صحبت میکنی.مامان فدای این همه خانمیت بشه مهربونم....