دیانا طلا گفت ماما
چند دقیقه پیش بود که دیانا تو بغل بابا مهدی بود وبه من نگاه میکرد و میگفت ماما.خلاصه دختر طلای ما تو شروع هشت ماهگی و در ساعت 3.5 به مامانش افتخار داد وگفت ماما.چه سعادتی بالاتر از این.....
الان هم تو رورئک نشسته و پشت سر هم داره میگه نه نه نه نه .........
دیشب افطار خونه بابا امیر ومامان نرگس بودیم .شما هم که سر صحبتت باز شده بود و با جیغ حرفهاتو میزدی.اونقدر بامزه شده بودی.اولش فقط به بابا امیر نگاه میکردی و پشت هم میگفتی بوووووه.!!!الهی مامان فدای این شیرین زبونیهات بشه.
مامان قربونت بره که امروز صبح ساعت 6.5 بود که با گریه بیدار شدی و هیچ جور آروم نمیشدی.گفتم شاید دوباره دندونات داره اذیتت میکنه ولی نه تمایلی به شیر خوردن داشتی نه پستونک میگرفتی.... بعد از مدتی یه دفعه گلاب به روتون شدی و بالا آوردی.یه ذره آروم شدی و دوباره این حالت تکرار شد و با شدت بیشتر.فکر کنم دیشب سرما خوردی.ولی مامان سریع به شما شربت داد و خلاصه هشت صبح خوابت برد تا ده صبح و دیگه تا الان خدارو شکر حالت بهتره.من هم هنوز جرات نکردم بهت غذا بدم.ترجیح میدم معده اتو کم کم آماده غذا کنم.
امشب همه افطار خونه مامان جون دعوتیم.ما هم تصمیم داریم چون بجه های دائی هم تو این ماهگردت هستن یه کیک بخریم و ماهگرد هشتمتو برگزار کنیم.فدای بچه های دائی بشم که فقط تو اولین ماهگردت بودن وحالا هم هشتمین...... دیروز هم تولد آرنیکای خوشگلم بود که انشالله هزاران هزار سال زیر سایه پدرو مادر مهربونش صحیح و سلامت باشه.
راستی خاله فاطمه اینا که مشهد رفته بودن دو شب پیش برگشتن.ما هم دیروز واسه زیارت قبول گفتن رفتیم خونشون که خاله با سوغاتهای خوشگلش حسابی مارو شرمنده کرد.یادم رفت بگم زن دائی نوشین هم واست یه هدیه خوشگل آورده که ازشون خیلی ممنونیم