روزهایی که به سختی گذشت....
تو هفته ای که گذشت به خاطر مشکلی که واسه بابا امیر اتفاق افتاده بود خیلی مشغله داشتیم.من وبابا مهدی مدام مشغول مشورت کردن با متخصصهای مختلف بودیم.بعضی جاها که باید حضوری میرفتیم و چون کارمون طولانی میشد ترجیح میدادیم شمارو پیش مامان جون وخاله زهرا نذاریم وبا خودمون ببریم.خدارو شکر تا امروز که به خیر گذشته.امیدواریم این به بعد هم به خیر بگذره و بابا امیر زودتر روبه راه بشه....
اما این روزهای دختر گلم:
غذا خوردنت که هنوز خیلی روبه راه نیست.یه روز خوب میخوری،یه روز خیلی اشتها نداری.بیشتر وقتها واسه اینکه وقت غذا تنها نباشی یا خاله زهرا و محمد مهدی میان خونمون یا ما میریم اونجا.خاله بنده خدا هم باید اونقدر ادا و اصول در بیاره تا نازدونه غذا بخوره.بعضی وقتها هم از پسر همسایه خاله اینا کمک میگیریم تا بیاد با حرکاتش شما رو بخندونه تا غذا بخوری!!خلاصه اوضاع اسف باری تو خونه وقت غذا خوردن شما حاکم میشه.مثلا بابا مهدی بنده خدا با زبون روزه باید صدای حیوونات مختلف در بیاره....ولی بعضی غذاهارو خودت دوست داری مثلا هر چی با ماست بخوری رو دوست داری ولی همه غذاهارو که نمیشه با ماست بخوری.مدتی هم هستش که زرده تخم مرغ هم به غذاهات اضافه شده و واسه خوردن زرده هم بیشتر از غذاهای دیگه تمایل نشون میدی.
تو این هفته چند بار افطار خونه مامان جون اینا بودیم.امشب هم اونجا دعوتیم و چون میخواستم سر حال باشی بعد از اینکه از عیادت بابا امیر اومدیم زودی شمارو خوابوندم تا مثل همیشه دختر گلمون باشی و اونجا کسل نباشی.دیشب هم خونه دوست دوران دانشجوئی مامان که الان همسایمون هم هستند افطار دعوت بودیم.خیلی خوش گذشت وخیلی زحمت کشیده بودند.شما هم که عاشق بچه..با دیدن غزل جون از خوشحالی فقط جیغ میکشیدی .مامان فدات بشه که اینقدر بچه دوستی.
این روزها همه منتظر اومدن دائی سعید اینا هستیم به امید خدا فردا زن دائی نوشین با بچه ها میان ایران.مطمئنم که با دیدن بچه های دائی هم خیلی خوشحال میشی.امیدوارم هر چه زودتر بیان پیشمون و بعد از هفت ماه دوری برادر زاده های خوشگلمونو تو آغوش بگیریم.......(دوباره بر میگردم با کلی عکس )