پرنسس دیاناپرنسس دیانا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

دیانا;مسافر زیبای پاییز

ادامه خاطرات....

چهارشنبه شب همکار مامان ،خانم شاه حسینی عزیز که خیلی دوسشون دارم من و بابارو مراسم برگشت از مکه دعوت کرده بودن.چون میدونستم این جور مجالس خیلی شلوغه و شما رو اگه ببرم خسته میشی،خاله زهرا قبول کرد که دختر گلی رو نگه داره تا ما بریم و زود برگردیم.از وقتی بزرگ شدی این اولین بار بود که شمارو تنها گذاشتم. کوچولو تر که بودی یکی دوبار که عروسی دعوت بودیم هم تنهات گذاشته بودم ولی دیگه الان که خوب همه چیزو میفهمی دلم نمیاد تنهات بذارم. آخه عشق مامان جدیدا خیلی به من وابسته شده. خاله زهرا میگه باید دیانا جون هر از چند گاهی تنها بمونه تا وقتی مامانش میره سر کار عادت کنه. ولی من و بابا دلمون نمیاد. اون شب هم موقع جدا شدن از دخملی خاله زهرا اینا ه...
22 خرداد 1393

200روزگیت مبارک

عزیز دل مامان!   دویست روزه  که  با انگشتان ظریفت به دلم چنگ زدی و دلمو مال خودت کردی.دویست روزه که با تمام خستگی ها و شب بیداریها، نگاه معصوم و کودکانه ات به من حیاتی دوباره بخشیده.دویست روزه که شیرینی خنده های معصومت شیرینی 34 سال خاطرات خوب زندگی رو واسم معنای تازه ای داده......                        دویست روزه که عاشقم کردی..........                                    &n...
20 خرداد 1393

وقایع اتفاقیه در هفته سوم شش ماهگی

شنبه واسه ناهار ما با مامان جون وپدرجون وخاله فاطمه اینا،ناهار خونه خاله زهرا بودیم.ولی برعکس صبح اون روز چون کار بانکی داشتیم واسه انجام دادن کارمون از خونه بیرون رفتیم به این امید که شما به جای تو خونه خوابیدن میتونی تو ماشین بخوابی که ظاهرا دست مارو  خونده بودی وخوابت نبرد. واسه همین اون روز خونه خاله یه کوچولو غر غر میکردی.آخه دختر مامان عادت داره صبح وقتی از خواب بیدار میشه تا ظهر یکی دو پارت دیگه خواب به بدن نازنینش بزنه!!!! واسه همین غروب که شد من دیگه با خاله هابیرونن نرفتم برگشتم خونه تا عشقم کمبود خوابشو جبران کنه که چشمت روز بد نبینه چون از ساعت 6 که اومدیم خونه تا 8.5شب فقط یه بار واسه شیرخوردن بیدار شدی و ما تو این مدت از ...
18 خرداد 1393

اندر احوالات این هفته عشق مامان!

شرکت دیانا گلی تو اولین مجلس مولودیه....   یکشنبه  خونه همکار مامان سفره حضرت ابوالفضل دعوت بودیم.ساعت هفت شب بود که به همراه خاله زهرا و خاله فاطمه و آبجی زهرا و پسرخاله ها عازم اونجا شدیم.اولش چون همکارهای مامان سراغ دخملی اومدن،دیانا خانم یه کوچولو بی قراری کرد ولی وقتی مامان بساط  دراز کشیدن و بازی با اسباب بازی رو واسه دیانا پهن کرد، دختر مامان ،همراه با خانمی که تو مجلس مولودیه میخوند با صدای بلند شروع به آواز خونی کرد.اون روز هم با اینکه اولین بار بودش که تو این جور مراسمها شرکت کرده بودی مثل همیشه دختر گل مامان بودی.  دیانا طلا در کنار گل سفره ابوالفضل  سفر دیانا به قم........
13 خرداد 1393

ادامه خاطرات....

اولین حریره بادوم........ دوشنبه 5/3/93مامان اولین حریره بادوم دخملی رو درست کرد که ظاهرا دیانا به خوردن حریره بیشتر از فرنی تمایل نشون داد.ولی از اونجایی که دیانا هنوز خیلی به خوردن غذاهاش راغب نیست هر روز من وبابا مهدی با مشقت زیاد و با گذاشتن آهنگهای باب میل دخترک یا با در آوردن شکلکهای مختلف و خندوندن دیانا موفق میشیم غذاشو بدیم. ولی هنوز آرزو داریم دیانا با دیدن قاشق غذا خودش دهانشو باز کنه و برای غذا خوردن راغب باشه....    دومین سفر دیانا و شرکت در دومین مجلس عقدکنان.........   سه شنبه این هفته واسه شرکت در مراسم عقد عمو میثم(دوست بابا مهدی)همراه با دیانا خانم راهی سفر به جاجرود شدیم.چون میدونستم...
9 خرداد 1393

اولین جشن با ديانا

عصر جمعه 3/3/ 93با خاله زهرا اینا مراسم عقد عمو میثم(دوست بابا مهدی)دعوت بودیم.از اونجائی که دلم نمیاد شمارو تنها بذارم تصمیم گرفتم شمارو هم با خودم ببرم تا اولین مراسم جشن زندگیتو تجربه کنی. چون خاله زهرا اینا هم با ما بودن خیالم راحت بود که تنها نیستم و واسه رسیدگی به شما خاله هست که کمکم کنه.از طرفی میخواستم حتما شما تو این جشن شرکت کنی تا برخورد شمارو تو سرو صدا وشلوغی مجالس شادی ببینم چطور هستش.اولش که وارد شدیم یه ذره ترسیدی وبغض کردی که من سریع شمارو از بغل خاله به بغل خودم گرفتم و باهات صحبت کردم وتو بغلم شروع کردم به حرکت دادن دستهات وواست اهنگهارو خوندم.که سریع با شرایط سازگار شدی.بعد از مدتی هم که گرسنه شدی و مامان به ش...
4 خرداد 1393

خاطرات شیرین روزهای آخر اردیبهشت

قدم نورسیده ها مبارک     دختر گلم!  هفته پیش خدا دوتا دیگه از فرشته کوچولوهاشو زمینی کرد.امیر جان(پسر عموی مامان ملیحه)و سمیراجون صاحب یه گل دختر به اسم ثنا خانم شدن. حسین آقا دوست بابا مهدی و خاله حبیبه هم صاحب یه پسر گل به اسم آقا مهدیار. انشاالله این شکوفه های بهاری واسه خانواده هاشون خوش قدم باشند و زیر سایه پدر ومادر مهربونشون خوشبخت و عاقبت بخیر .....    جشن شش ماهگی خانم طلا...     و اما جشن 6 ماهگی دیانا گلی مثل همیشه تو خونه مامان جون اینا اما اینبار بدون حضور مامان جون وپدرجون به صرف یه پیتزای خوشمزه به دستپخت دائی مرتضی برگزار شد. شما هم که نیاز به گفتن نداره چون مثل ه...
3 خرداد 1393

عزیز مادر! نیم سالگیت مبارک.......

دختر عزیزم!  به لطف خدای مهربون 179 روزه که صحیح و سلامت کنارمون هستی و معنای واقعی خوشبختی رو بهمون نشون دادی. امروز واسه واکسیناسیون و مراقبت 6ماهگی چون بابا مهدی دانشگاه بود با خاله زهرا رفتیم درمونگاه مامان.شکرخدا مثل همیشه همه چی نرمال بود و رشد خوبی کرده بودی.فقط موقع تزریق واکسن یه کوچولو گریه کردی که سریع مامان بغلت کرد وشما هم آروم شدی. دختر عزیزم!  به لطف خدای مهربون 179 روزه که صحیح و سلامت کنارمون هستی و معنای واقعی خوشبختی رو بهمون نشون دادی. امروز واسه واکسیناسیون و مراقبت 6ماهگی چون بابا مهدی دانشگاه بود با خاله زهرا رفتیم درمونگاه مامان.شکرخدا مثل همیشه همه چی نرمال بود و رشد خوبی کرده بودی....
29 ارديبهشت 1393

دیانا جان بابا

دختر عزیزم روزها میگذرند و زندگی در کنار تو چه زیباست. حس خوب با تو بودن را دوست دارم.  دخترم، وقتی میخوابی بابا بازدمتو بو میکنه(بهترین رایحه دنیاست). راستی اونقدر ناز و خوش اخلاق شدی که بابا فقط شمارو میخوره حالا چرا سیر نمی شم ......     در ضمن من و دیانا جونی از مامان مليحه بابت زحماتش خیلی ممنونیم   دوسسسسسسسسسسسسسسسستت دارم  بابا به قربونت بره     عاشق خنده هاتم بابایی   ...
25 ارديبهشت 1393

اولین غذا خوردن دخترم در تاریخ19/2/93

جمعه نوزدهم اردیبهشت و در 169روزگی خانم طلا، دخترم اولین غذای زندگیشو نوش جون کرد.قضیه از این قرار بود که مامان ملیحه با کمک خاله زهرا تو خونه مامان جون خلاصه تنبلی رو کنار گذاشت و تصمیم به پخت اولین غذای دخملی گرفت و با لعاب برنج شروع کردیم.  جمعه نوزدهم اردیبهشت و در 169روزگی خانم طلا، دخترم اولین غذای زندگیشو نوش جون کرد.قضیه از این قرار بود که مامان ملیحه با کمک خاله زهرا تو خونه مامان جون خلاصه تنبلی رو کنار گذاشت و تصمیم به پخت اولین غذای دخملی گرفت و با لعاب برنج شروع کردیم.  شما اولش خیلی خوش اشتها نشون دادی ولی به محض اینکه قاشق تو دهانت رفت و غذارو مزه کردی اخمات نمایان شد فکر کنم مزه اش خیلی واست خوشا...
24 ارديبهشت 1393