ادامه خاطرات....
چهارشنبه شب همکار مامان ،خانم شاه حسینی عزیز که خیلی دوسشون دارم من و بابارو مراسم برگشت از مکه دعوت کرده بودن.چون میدونستم این جور مجالس خیلی شلوغه و شما رو اگه ببرم خسته میشی،خاله زهرا قبول کرد که دختر گلی رو نگه داره تا ما بریم و زود برگردیم.از وقتی بزرگ شدی این اولین بار بود که شمارو تنها گذاشتم. کوچولو تر که بودی یکی دوبار که عروسی دعوت بودیم هم تنهات گذاشته بودم ولی دیگه الان که خوب همه چیزو میفهمی دلم نمیاد تنهات بذارم. آخه عشق مامان جدیدا خیلی به من وابسته شده. خاله زهرا میگه باید دیانا جون هر از چند گاهی تنها بمونه تا وقتی مامانش میره سر کار عادت کنه. ولی من و بابا دلمون نمیاد. اون شب هم موقع جدا شدن از دخملی خاله زهرا اینا ه...
نویسنده :
مامان
9:23