پرنسس دیاناپرنسس دیانا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

دیانا;مسافر زیبای پاییز

اولین غذا خوردن دخترم در تاریخ19/2/93

1393/2/24 12:10
نویسنده : مامان
2,541 بازدید
اشتراک گذاری

جمعه نوزدهم اردیبهشت و در 169روزگی خانم طلا، دخترم اولین غذای زندگیشو نوش جون کرد.قضیه از این قرار بود که مامان ملیحه با کمک خاله زهرا تو خونه مامان جون خلاصه تنبلی رو کنار گذاشت و تصمیم به پخت اولین غذای دخملی گرفت و با لعاب برنج شروع کردیم. 

جمعه نوزدهم اردیبهشت و در 169روزگی خانم طلا، دخترم اولین غذای زندگیشو نوش جون کرد.قضیه از این قرار بود که مامان ملیحه با کمک خاله زهرا تو خونه مامان جون خلاصه تنبلی رو کنار گذاشت و تصمیم به پخت اولین غذای دخملی گرفت و با لعاب برنج شروع کردیم. 

شما اولش خیلی خوش اشتها نشون دادی ولی به محض اینکه قاشق تو دهانت رفت و غذارو مزه کردی اخمات نمایان شد فکر کنم مزه اش خیلی واست خوشایند نبود. راستش خاله زهرا خیلی سعی کرد که منو راضی کنه تا یه ذره به غذا شکر اضافه کنم ولی من اصلا دوست ندارم به غذای شما شکر یا نمک اضافه کنم تا از همین کودکی ذائقه ات به این مواد عادت نکنه. شکر خدا امروز که حدودا 5 روزه که غذا خور شدی اشتهات بهتر شده و تقریبا کل غذاتو خوردی. 

از امروز عصر هم میخوام واست فرنی درست کنم. هر جند که الان منتظرم تا بابا مهدی از سرکار بیاد و واسه غذای امروزت شیر بخره تا وقتی بیدار شدی دومین غذای زندگیت که همون فرنی باشه رو نوش جون کنی. فکر کنم اینو بیشتر از لعاب بپسندی.   

دیروز ظهر به مناسبت روز پدر به دیدن بابا امیر رفته بودیم شما مثل همیشه خیلی خانم بودی وکمتر با کسی غریبی میکنی تنها مشکلی که این روزها وقتی که جایی مهمونی میریم،داری اینکه چون تو خونه خودمون عادت کردی سر وقت بخوابی و وقت خواب خونه کاملا سکوت هستش و تنها صدایی که شنیده میشه صدای آواز گنجشکهاست واسه همین تو مهمونی ها تاتشخیص میدی بساط خواب مثل خونه واسه شما فراهم نیست با وجود اینکه چشمهات واسه خواب تنگ میشه!! ولی باز مقاومت میکنی و نمیخوابی. من هم که چون دلم نمیاد شمارو تو اون وضع کم خوابی، رها کنم زودی عازم خونه میشیم.

نمیدونم! شاید اشتباه میکنم.خاله ها میگن باید به شرایط مختلف عادتش بدی. ولی من اعتقاد دارم واسه بچه هر چی  که از کودکی عادت بشه تا بزرگی ادامه پیدا میکنه. واسه همین اصلا دوست ندارم شرایط خواب شما بهم بخوره. تا وقتی بزرگ هم شدی بتونی راحت بخوابی و جسم و روحتو آروم کنی. یه علت دیگه هم اینه که چون فقط سه ماه دیگه پیش گلی جونم هستم دوست دارم تو این مدت همه جوره تو خونه ریلکس کنه و بیشترین آرامشو از محیط آروم خونه کسب کنه..... مثل الان که عین یه غنچه راحت و آروم خوابیدی....

بگذریم!! وقتی برگشتیم خونه با وجود اینکه خیلی خوابت میومد و به خاطر بی خوابی همش غر میزدی، ولی باز مقاومت می کردی که خلاصه بعد از سه ساعت بازی کردن و حرف زدن و شکلک در آوردن واسه شما، بالاخره خوابت برد. البته ناگفته نمونه که تو این مدت  همش لبهاتو به لثه می مالیدی. فکر کنم دوباره درد دندون سراغت اومده بود .وقتی بیدار شدی با بابا مهدی رفتیم بیرون که یکدفعه دیدیم خانم طلا دچار ابریزش چشم وبینی شده.مامان ملیحه که همیشه تو مطبش واسه همه نی نی ها خیلی راحت نسخه مینویسه اما اینبار با دیدن اولین علائم دخترم دگرگون شدم.آخه راستش دخترم!مامان اصلا دوست نداره که به خاطر بیماری مجبور بشه به شما دارو بدم. بر خلاف شغلم اصلا تمایلی به استفاده از داروهای شیمیائی ندارم. ولی چه کنم که واسه کنترل علائم مجبور شدم اولین داروی سرماخوردگی رو به شما بدم. که خدارو شکر امروز علائم کوریزا کاملا از بین رفت. 

و اما کارهای جدید دیانا گلی تو شش ماهگی: 

می غلتی ولی کامل نمی تونی به شکم بر گردی (که البته من ترجیح میدم این مراحل زمانی کامل بشه که تعطیلات تابستونی بابا مهدی شروع بشه و پیش ما باشه تا بتونیم به طور کامل مواظبتون باشیم) 

وقتی رو شکم می ذاریمت انقدر پاهاتو به زمین میکشی و سعی می کنی خودتو بالا بیاری. 

موقع حرف زدن مثل قدیم دیگه فقط از ته حلق صدا در نمیاری بلکه زبونتو میاری بیرون و انقد به لبهات فشار میدی تا صدا در بیاد. 

وقتی کتابهاتو بهت نشون میدم با دیدن هر صفحه انقدر حرف میزنی که اجازه صحبت به مامانو نمیدی...... 

خیلی حرف زدم.بابا مهدی هم اومد.باید تا بیدار نشدی فرنی شمارو درست کنم تا غروب بریم در در!!!

پسندها (1)

نظرات (1)

خاله فاطمه
31 خرداد 93 17:22
خاله قربونت بشه که روز به روز داری خانم ترو دوست داشتنی تر میشی.فدای خنده هات بشم که اگر یک روز نبینیمت دلمون برات تنگ میشه.انشا الله همیشه سلامت باشی وبخندی
مامان
پاسخ
مرسی خاله فاطمه مهربون که همیشه به یاد دیانا هستی وبا هدایات مارو شرمنده میکنی.انشالله جبران کنیم