پرنسس دیاناپرنسس دیانا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

دیانا;مسافر زیبای پاییز

تبریکات ویژه به بابا مهدی مهربون و همسری فداکار

مهدی جان!     امروز روز میلاد توست و من هر روز بیش از پیش به این حقیقت پی میبرم که تو خلق شده ای برای من و دخترت دیانا....تا زیباترین لحظه ها را برایمان به تصویر بکشی...   زیبائی عشق،پاکی صداقت،اوج مهربانی و نهایت آرامش همه در کنار تو برایمان معنا پیدا کرده است.......                  حس بودن دوباره ات مبارک   به یمن امروز مهربانیم را در حریر واژه ها میپیچم......  این هدیه ام به توست از من بپذیر ودر لحظه های تنهائیت روی تمام مهربانیم حساب کن...........      خوب میدانم که د...
22 ارديبهشت 1393

16روز بدون مامان جون و پدرجون

دختر گلم!  امروز مامان جون اینا راهی سفر به ابوظبی شدن و ما موندیم و دوتا خاله.دخترم!وجود مامان جون همیشه باعث دور هم جمع شدن ماها بود.وقتی دائی سعید اینا هم میان ایران ماشالله هزار ماشاالله 17 نفر هم که میشیم ولی هیچ وقت مامان جون وپدرجون خم به ابرو نمیارن.یه پدر ومادر واقعی هستن که با دور هم بودن وشاد بودن بچه ها ونوه هاشون احساس آرامش میکنن.واسه همین وقتی میرن جای خالیشون تو شهر احساس میشه. ..........    رسم خوبها همین است   حرف آمدنشان شادت می کند.....  وحرف رفتنشان با دلت چنان میکند که هنوز نرفته،  دلتنگشان میشوی...............  به هر حال چون میدونی...
18 ارديبهشت 1393

هفته پر مشغله مامان ملیحه!

عزیز مامان!  بعد از چند روز خلاصه وقت کردم بیام به وبلاگت سر بزنم.آخه این هفته خیلی سرمون شلوغ بود.چند روزی میشه که شکر خدا تعداد دفعت کمتر شده ولی علائم دیگه دندونت شروع شده.مثلا بعضی وقتها خیلی بی تاب میشی و دوست داری حتی وقتی خوابت هم برد پستونکت تو دهانت باشه.با اینکه قبلا وقتی خوابت میبرد خودت با یه حرکت پرتابی اونو از دهنت بیرون مینداختی!!    یا همش دوست داری با یه کاری سرت گرم باشه تا دندون دردو کمتر احساس کنیم مثلا وقتی با کالسکه میریم بیرون یا بابا مهدی که شمارو میبره تو حیاط تاب بازی خیلی احساس رضایت میکنی و وقتی میای بالا همچنان دوست داشتی بازی می کردی.   این هفته یه شب خونه مامان جون&nbs...
17 ارديبهشت 1393

اولین طبابت مامانی برای دخترگلی!!

از چهارشنبه هفته پیش بود که تعداد دفعات اجابت مزاج خانم طلا یکدفعه خیلی زیاد شد و از حالت طبیعی خارج شد. شرایط خیلی واسه مامان سخت شده بود چون از کنارت تکون نمی خوردم تا بتونم سریع پوشکتو عوض کنم. ولی خوشبختانه حال عمومی شما خیلی خوب بود. نه دهیدره شده بودی نه خوابت بهم خورده بود و نه بی قراری و دل پیچه داشتی. به همین خاطر میدونستم مشکل خاصی نیست و خطری شمارو تهدید نمیکنه ولی علت دقیقشو نمی دونستم چیه.  گفتم اگه یه بیماری ویرال هم که باشه نیاز به اقدام خاصی نیست فقط حواسم به حال عمومی و کم آبی بدن شما بود. باتوجه به اینکه علامت خاصی نداشتی همه گفتن شاید علائم دندون درآوردنه.......آخه شما چون اولین بچه مامان هستی مامان یه ذره تو این...
11 ارديبهشت 1393

دلنوشته ای مادرانه تقدیم به دخترم به مناسبت روز مادر

فرزند عزیزم !دیانا جان!   در اولین سالی که به برکت وجودت مادر شدم میخواهم صادقانه این دلنوشته را تقدیمت کنم. امیدوارم تو نیز با فرزندان خود اینگونه رفتار کنی.......      فرزندم!      از صمیم قلب میگویم که تا زنده ام  هیچ گاه در روز مادر، انتظار هدیه یا سپاسی را از جانب فرزندم نخواهم داشت. هیچ گاه از عنوان مادری ام برای خواسته ای متوقعانه و یا رفتاری همراه با منت، سوء استفاده نخواهم کرد.    این را بدان از بابت شب بیداریهائی که در بالینت داشتم،شیره جانی که با بیداری از خواب نوشینم،گوارای وجود نازنینت کردم، عشق پاک و بی ریائی که نثارت کردم بر تو منتی ن...
30 فروردين 1393

5 ماهگیت مبارک دلبند مامان!

دیانا جان!  گوهر بی همتای من!   روزها از پی هم میگذرند و من هر روز عاشق تر از قبل مادر میشوم...پنج ماه در کنارت بودن برای من لحظات ناب تکرار نشدنی بود. هر روز صبح به عشق دیدن روی ماهت، به عشق دیدن لبخندهای بی ریایت، به شوق شنیدن صدای دلنشینت بیدار میشویم و شب هنگام با دیدن چهره معصوم و مهربان خفته در خوابت آرام میگیریم.  150 روز از باتو بودن چه زود گذشت......    و اما خاطرات جشن ماهگرد پنج ماهگی دخترم دیانا.......     امروز جمعه که مصادف بود با پنج ماهگی دخملی با مامان جون اینا و خاله ها رفتیم باغ پدرجون. قرار بود ناهار همه مهمون من باشند که چون دائی جلال رف...
29 فروردين 1393

یکی دیگه از اولین های دخترم

یکی یکدونه مامان!   از دو روز پیش یاد گرفتی واسه اولین بار هردوتا پاهاتو بیاری بالا تا جائی که بتونی با دستهای کوچولوت مچ پاتو بگیری. اونقدر ذوق کرده بودی که تا شب هزاران بار اینکارو انجام میدادی. حتی وقتی واسه خواب کردن شمارو تو تابت گذاشتم باز هم میخواستی پاهاتو بگیری ولی چون نمیتونستی کلافه شده بودی. خیلی کارت بامزه بود. من که از خوشحالی فقط پشت سر هم عکس میگرفتم. آخه دختر گلم! وقتی که من و شما تنها هستیم و شما یکدفعه یه کار جدید انجام میدی کلی ذوق میکنم. از فرط خوشحالی زود به بابا زنگ میزنم و خبر میدم. اون بنده خدا هم اگه وسط تدریس هم باشه گوشیو جواب میده و کلی ذوق میکنه. بعد مامانی شروع میکنه به زنگ زدن به مامان جون و خ...
27 فروردين 1393

با افتخار می گویم من یک زنم......

از آغاز شروع خلقت زن شش روز می گذشت. فرشته ای ظاهر شد و گفت:چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمائید؟  خدا پاسخ داد: دستور کار او را دیده ای؟ او باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خود جای دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید گردد....  بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته درمان کند.........  از این پس میتواند هنگام بیماری خودش را درمان کند و یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند........  فرشته نزدیک شد و به زن دست زد: اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی.  بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام. به اندازه ای که تصورش را هم نمیتوانی بکنی که تا ...
24 فروردين 1393

دیانای عاشق طبیعت!

گل دخترم!  دیروز با خاله ها ومامان جون اینا رفتیم باغ. مامان جون زحمت کشیده بود و یه ته چین خوشمزه درست کرده بود که تو هوای خنک بهاری و تو باغ سر سبز و پر از گوجه سبز پدر جون خیلی چسبید. جای دائی سعید و زن دائی نوشین و جیگرهای عمه خیلی خالی بود. اینجور که معلومه دخملی ما خیلی طبیعتو دوست داره .چون از وقتی که میرسیم هم خوابت رو نظم خودش هست هم اصلا بی قراری و خستگی که تو مهمونی ها داری رو نداری.....   بازهم موقع غذا خیلی خانم و آروم بودی و همگی تونستیم با خیال راحت غذامونو بخوریم. غروب هم که برگشتیم خونه خیلی راحتر از شبهای دیگه خوابت برد حالا قراره هفته دیگه که ماهگرد پنج ماهگی دختر جونم هستش...
23 فروردين 1393