پرنسس دیاناپرنسس دیانا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

دیانا;مسافر زیبای پاییز

5 ماهگیت مبارک دلبند مامان!

1393/1/29 11:51
نویسنده : مامان
310 بازدید
اشتراک گذاری

دیانا جان! 

گوهر بی همتای من! 

روزها از پی هم میگذرند و من هر روز عاشق تر از قبل مادر میشوم...پنج ماه در کنارت بودن برای من لحظات ناب تکرار نشدنی بود. هر روز صبح به عشق دیدن روی ماهت، به عشق دیدن لبخندهای بی ریایت، به شوق شنیدن صدای دلنشینت بیدار میشویم و شب هنگام با دیدن چهره معصوم و مهربان خفته در خوابت آرام میگیریم. 

150 روز از باتو بودن چه زود گذشت...... 

 

و اما خاطرات جشن ماهگرد پنج ماهگی دخترم دیانا.......  

 امروز جمعه که مصادف بود با پنج ماهگی دخملی با مامان جون اینا و خاله ها رفتیم باغ پدرجون. قرار بود ناهار همه مهمون من باشند که چون دائی جلال رفته بود اردو، مهمونی رو کنسل کردیم به یک روز دیگه و قرار شد بابا مهدی و دائی مرتضی واسه ناهار یه جوجه کباب خوشمزه درست کنند و من هم یک کیک به شکل سیب خریدم تا با سرسبزی باغ جور دربیاد. 

 گل دختر مامان

شما از همیشه خانم تر بودی. تو کل روز کسی صدای گریه و بی قراری دخترمو نشنید. یا با خودت مشغول بودی و بازی میکردی یا تو بغل خاله ها و مامان جون د ست به دست میشدی و واسشون می خندیدی و حرف میزدی. تنها تفاوتی که با روزهای دیگه باغ داشتی این بود که خیلی از قبل هوشیارتر شدی و تایم خوابت خیلی کم شده. من از این بابت خیلی ناراحت بودم. چون فکر می کنم اگه کم بخوابی رشد خوبی نمیکنی ولی خاله ها و مامان جون مدام می گفتن بچه هر روزش باید با روز قبل فرق کنه و این نشون میده که گلی جون داره بزرگتر و هوشیارتر میشه........ 

بعد از ناهار دائی حسین ، زن دائی فهیمه، علی آقا و محمد جون هم به جمع ما ملحق شدن. اونا هم شمارو خیلی دوست دارند. مخصوصا علی جان به محض اینکه میرسه اولین سوالش اینه که شما خوابی یا بیدار تا بیاد بغلت کنه. امروز هم بابائی آدرس وبلاگتو داد به علی جان. و او هم به محض اینکه رسیده بود خونه به وبلاگت سر زده بود. انشاالله که با دعای شما فرشته کوچولوی خدا، علی آقا و همه جوونهای فامیل خوشبخت و عاقبت به خیر بشن. آمین  

 غروب که شد آش خوشمزه ای که مثل همیشه مامان جون زحمتشو کشیده بود و خوردیم و ماهگرد دختری در باغ با چای زغالی که دائی مرتضی زحمتشو کشیده بود به پایان رسید. 

 

وقتی رسیدیم خونه چون خیلی در خوردن زیاده روی کرده بودیم با بابا مهدی تصمیم گرفتیم سه نفره بریم پیاده روی به امید اینکه شاید شما تو کالسکه بخوابی. ولی دریغ از اینکه خانم گلی واسه حتی پنج دقیقه از منو بابائی چشم برداره و چشمهای خوشگلشو ببنده!!! تا رسیدن به خونه سر حالتر از همیشه بیدار بودی و خیابونهارو نظاره می کردی.خونه که رسیدیم بعد از خوردن شیر، بدون اینکه مامان و بابارو اذیت کنی مثل خانم خوابیدی.تا مامان بتونه الان با خیال راحت خاطرات امروزتو بنویسه. هر چند که وقتی می خوابی دلم واست یه ذره میشه........... 

راستی!دیروز رفتیم مراقبت پنج ماهگیت. شکر خدای مهربون مثل ماههای قبل همه چی عالی بود و رشد خوبی کردی. همین روزهاست که واست غذای کمکی رو شروع کنم. چون شرایطی که داری نشونه آمادگی واسه غذا خوردنه. مثلا هر وقت غذا میخوریم اونقدر مظلومانه و با حسرت به خوردن ما نگاه میکنی یا وقتی تو بغلمی و من دارم آب می خورم خودتو به سمت لیوان آب میکشونی و دوست داری بگیری. ولی از اونجائی که تو خونواده ما آلرژی و اگزما فراوونه مامانی دوست داره تا پایان شش ماهگی غذای تکمیلی رو شروع کنه.حالا باید ببینم چقدر احساسات مادرانه از اینکه دخترم در حسرت غذا خوردنه، بر نسخه های طبابتم غلبه میکنه !!!

  یگانه دخترم! به خاطر شادی و خوشبختی که در این پنج ماه به جمع ما هدیه داده ای، خدایم را عاشقانه تر می پرستم..... 

طلا خانم  وقت رفتن به خونه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)