پرنسس دیاناپرنسس دیانا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

دیانا;مسافر زیبای پاییز

روزهای بعد از تعطیلات عید

گل دختر مامان!  تعطیلات عید تموم شد و بابا مهدی از امروز رفت دانشگاه. دوباره من و خانم طلا تنها شدیم. تازه داشتیم به بودن بابائی عادت می کردیم. بابا مهدی هر روز صبح که دخملی از خواب بیدار میشد پاهای کوچولوتو با روغن ماساژ میداد و واست شعر می خوند. بعد دست و پاهاتو ورزش میداد. بعد بغلت میکرد و اونقدر پشت گردن و کمرتو ماساژ میداد تا شما از خود بیخود میشدی و اونقدر ریلکس میکردی که کل دست بابا مهدی پر میشد از بزاق دهنت من که همیشه دعاش میکنم و میگم خدا خیرش بده. انصافا هم همسر خوبی واسه منه هم بابای خوبی واسه شما. اگه واسه ناهار چیزی درست نمیکردم بدون معطلی میگفت غذا از بیرون میگیریم و اصلا واسه غذا سخت گیری نمیکرد. تو نگهداری ...
18 فروردين 1393

دختردایی ها و پسردایی دیانا گلی

 این 3 تا عشق که میبینید، گل های قشنگی هستند که از ما دورن و دل بی نوای ما ضعف میره واسه روی ماهشون. خوش به حال مامان جون و پدر جون که تا یک ماه دیگه میرن پیششون و این عشق هارو میبینن.......     آرنیکای قشنگ عمه آرنوشا عشق عمه  آرش نفس عمه   ...
16 فروردين 1393

سیزدهت بدر گل دخترم!

گل گندمم!    دیانا جونم!   سیزده بدر امسال واسه منو بابا با حضور دختر گلی یه رنگ و بوی دیگه داشت. امسال نوبت مامان جون اینا بود که باهاشون باشیم. واسه همین مامان جون یه آش خوشمزه درست کرده بود و قرار شد ناهار هم بابا مهدی و دائی مرتضی جوجه کباب درست کنند. تقریبا دو سه روزی میشد که هوا خیلی سرد و بارونی شده بود ولی شکر خدا روز سیزده هوا ملایم تر شده بود و تونستیم با خیال راحت به باغ گوجه سبز پدر جون بریم. البته من هم لباس گرم تنت کردم و حسابی با خودم پتو و لباسهای گرم برداشتم و از خاله ها دیرتر رفتیم تا هوا نزدیک ظهر گرمتر بشه و شما کمتر اذیت بشی.... اونجا که رسیدیم خاله ها رفته بودن پیاده روی چون ظاهرا خی...
14 فروردين 1393

دختر خانومی بابا

بابا جونم   عید امسالم تموم شد ولی این عید به خاطر گل وجودت یک رنگ دیگه اي برای ما داشت. ديانا جونم، هر روز داری خانم تر، زیبا تر و عزیزتر میشی. ای کاش بابایی بتونه از این دوران زیبات نهایت استفاده را بکنه. اونقدر ماه شدی که از اول صبح میخندی تا شب....الهی فدای این مهربونی دختر جانم برم من بابا فداي خنده هاي قشنگت بشه ...
14 فروردين 1393

اولین مسافرت دخترم

دیانا جونم!   امروز واسه اولین بار شمارو از شهر خارج کردیم و واسه عید دیدنی خونه خاله های مامان ملیحه رفتیم. کل مسیر مثل یه دخمل خانم و جیگر خیلی راحت و آروم تو صندلی ماشینت خوابیده بودی و اگر بیدار هم میشدی اصلا بی قراری نمی کردی. خیلی خوشحالم از اینکه نشستن تو صندلی خودتو دوست داری. آخه اینجوری هم شما راحت می خوابی هم دیگه تو بغل، مامانیتو خسته نمیکنی. هم خیال بابا مهدی راحته که جای خانم طلا تو مسافرتها ایمن هستش.  وقتی خونه خاله راضیه رسیدیم دختر خاله ها هم اونجا بودن. شما اونجا هم خیلی خانم بودی. دیگه با کسی غریبی نمی کردی و راحت تو بغلشون میرفتی. دیگه با سر و صدا و شلوغی هم آژیته نمیشی. هر چند که دوست نداریم خانم گ...
11 فروردين 1393

ادامه خاطرات عید دیانا گلی

دختر گلم ....  این روزها به خاطر اینکه یا مشغول مهمونی رفتن هستیم یا مهمون میاد خونمون خیلی وقت نکردم خاطرات عید شمارو یاداشت کنم.تا اینکه پیغام زن دائی نوشین منو به نوشتن این خاطرات راغب کرد. آخه زن دائی گفته بود از طرف من کوچولوترین نی نی خانواده رو ببوس.خودم تا حالا به این نکته توجه نکرده بودم که دخمل من تو خانواده مامانی کوچکترین عضو خانواده است.فقط همش تو خونه مامان جون پز می دادم که با اومدن دخملی ما هفت سین نوه ای کامل شد. در ضمن خیلی از زن دائی نوشین ممنونیم که با همه مشغله ای که با دوقلوها داره ولی همیشه به وبلاگ دخملی سر میزنه و نظر میده به امید اینکه هر چه زودتر ببینمشون، آخه دلمون واسشون خیلی تنگ شده....... ...
10 فروردين 1393

رفتارهای جدید یکی یکدونه مامان

دیانای مامان!  خداروشکر از وقتی وارد ماه پنجم زندگی قشنگت شدی، خیلی تغییرات رفتاری مثبتی پیدا کردی. مثلا اینکه دو سه روز میشه که بدخلقی وقت خوابتو (ساعت 8شب) نداری که امیدواریم ادامه دار باشه. مثلا دیشب که خونه مامان جون بودیم خاله فاطمه اونقدر باهات صحبت کرد که وقتی من اومدم سراغت هلاک خواب بودی و از خستگی زیاد به محض اینکه گذاشتمت رو پا خوابت برد که واسه همه باور نکردنی بود. یا همین الان مامان جون اینا واسه عید دیدنی اومده بودن اینجا. من همش چشام به ساعت بود که چه زمانی بی قراری دخملی شروع بشه. ولی شکر خدا اونقدر راحت خوابت برد که باز همه تعجب کرده بودن. خدا کنه این خانمی شما ادامه پیدا کنه تا مامانی بتونه هر چه زودتر تو خونمون ...
6 فروردين 1393

خاطرات نوروز 93 همراه با ثمره عشقمان دیانا طلا

دختر مهربون مامان!   تقریبا از شروع ماه چهارم زندگی قشنگت بود که بدون هیچ علت خواستی ساعت 8 شب که میشد با اینکه خیلی خسته بودی ودوست داشتی بخوابی ولی بی قراری میکردی و تا یه ذره گریه و فریاد نمی کردی خوابت نمیبرد. مامان که نتونست واسه این مشکل تشخیصی بذاره. با همکارهای پزشکم  هم صحبت کردم که هیچ علت خواستی پیدا نشد. البته چون به قول مامان جون و خاله فاطمه همیشه دختر خانمی بودی ومامان وبابارو هیچ وقت اذیت نکردی ماهم این نیم ساعت بیقراری رو تحمل میکردیم. ناگفته نمونه که تو این زمان بیقراری شما، من به علت خستگی زیاد دیگه تحمل نداشتم دختر گلم اینجوری با گریه و بیقراری اینقدر اذیت بشه به همین علت بابامهدی شمارو بغل میکر...
4 فروردين 1393

ناز دختر بابا عیدت مبارک

دختر جان بابا   عید امسال در زندگی بابا با همیشه فرق میکرد چون شما عزیز بابا به خونه ما نور و برکت آوردی....چقدر خوشحال هستیم که این عید رو در کنار شما جشن گرفتیم. انشاالله 1000 سال عمر کنی و عاقبت به خیر بشی دختر جانم.   گل دختر بابا ...
3 فروردين 1393

سلامی به طراوت بهار به اولین بهار دخترم

بهار زندگیم!   دیانا گلی مامان آرزویم همه این است در این سال جدید  تن تو سالم و آسوده روانت باشد  چشمهایت همه شادی و طراوت بیند و دلت محفل عشق  و زبانت به جز از مهر نگوید به کسی  قامتت خم نشود جز به در خانه دوست    چشمه مهر تو جوشان شود از مهر خدا  آرزو  دارم در وقت پگاه سر سجاده عشق  بوستان دل تو آبیاری شود از نور خدا      خانم طلا آماده رفتن به مهموني فرشته كوچولوي من ...
2 فروردين 1393