پرنسس دیاناپرنسس دیانا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

دیانا;مسافر زیبای پاییز

سیزدهت بدر گل دخترم!

1393/1/14 11:35
نویسنده : مامان
228 بازدید
اشتراک گذاری

گل گندمم!   

دیانا جونم! 

سیزده بدر امسال واسه منو بابا با حضور دختر گلی یه رنگ و بوی دیگه داشت. امسال نوبت مامان جون اینا بود که باهاشون باشیم. واسه همین مامان جون یه آش خوشمزه درست کرده بود و قرار شد ناهار هم بابا مهدی و دائی مرتضی جوجه کباب درست کنند. تقریبا دو سه روزی میشد که هوا خیلی سرد و بارونی شده بود ولی شکر خدا روز سیزده هوا ملایم تر شده بود و تونستیم با خیال راحت به باغ گوجه سبز پدر جون بریم. البته من هم لباس گرم تنت کردم و حسابی با خودم پتو و لباسهای گرم برداشتم و از خاله ها دیرتر رفتیم تا هوا نزدیک ظهر گرمتر بشه و شما کمتر اذیت بشی....

اونجا که رسیدیم خاله ها رفته بودن پیاده روی چون ظاهرا خیلی آش خوشمزه شده بوده و واسه همین خیلی زیاد خورده بودن. من هم با خیال راحت از آرامش باغ استفاده کردم و شمارو خوابوندم. البته داخل کمپتو خیلی گرم نگه داشته بودم تا خدای نکرده سرما نخوری. انگار شما هم فهمیده بودی که اومدی تو طبعیت چون خیلی راحت تر از خونه میخوابیدی. وقت ناهار هم که رسید شما مثل یه دختر خانم کنار مامان دراز کشیده بودی و تحمل کردی تا مامان غذاشو بخوره. آخه من همیشه شمارو نصیحت میکنم که منو بابا هر لحظه در خدمت دخملی هستیم پس شما هم وقت غذا خوردن خانم باش تا مامان با خیال راحت غذا بخوره و بتونه یه شیر خوشمزه بهت بده.

بعد از خوردن یه جوجه کباب خوشمزه، مامانی به نیازهای گل دخترش رسید بعد دوباره به خواب شیرینی رفتی. وقتی بیدار شدی با خاله ها،پسر خاله ها(داداشی ها) و زهراجون(آبجی)،مامان جون و زن دائی فهیمه، دائی حسین و پسردائی ها (علی آقا و محمد) و خاله فرحناز و دختر خاله(مونا جون) رفتیم پیاده روی. تو مسیر کلی از فامیلهای مامانو دیدیم. بنده های خدا داشتن کلی قربون صدقه دخملی میرفتن که خانم طلا خسته شد و گریه سر داد. منو خاله زهرا سریع شمارو بر گردوندیم تو باغ که البته دست امیر جان(پسر عموی مامانی) و خانمش سمیرا جون درد نکنه که بدادمون رسیدند و مارو با ماشین بر گردونند تا شما کمتر اذیت بشی.

انشاالله که گل دخترشون صحیح و سلامت به دنیا بیاد. دیگه چون میدونستم شما خیلی خسته شدی واسه همین منو بابا تصمیم گرفتیم بر گردیم به سمت خونه تا شما بتونی استراحت کنی. بعد از اینکه خانم طلا چند ساعتی تو ماشین خوابید اومدیم خونه که بابا امیر زنگ زد که شمارو ببریم اونجا چون خیلی دلش واسه شما تنگ شده بود. وقتی رسیدیم  بابا مهدی شمارو برد تو اتاق بابا امیر که ظاهرا خیلی واسش دلبری کردی و حسابی قربون صدقه هم رفتین.  

 

   دیانا عسلی وسط درخت پرشکوفه  

 

 دیانا نفس در کنار آدرینای عمه  

دیانا جونم !یکی یه دونه من! 

مامان خیلی خوشحاله که امسال سه نفرمون در کنار هم عید خوبی داشتیم و سال جدیدرو به لطف خدا خوب شروع کردیم. انشاالله که امسال برای همه فامیل و همه هم وطنهامون هر جای دنیا که هستن سال خوبی باشه. آمین 

زندگيييييييييييييييييييييييي

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)