پرنسس دیاناپرنسس دیانا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

دیانا;مسافر زیبای پاییز

روزهایی که به سختی گذشت....

تو هفته ای که گذشت به خاطر مشکلی که واسه بابا امیر اتفاق افتاده بود خیلی مشغله داشتیم.من وبابا مهدی مدام مشغول مشورت کردن با متخصصهای مختلف بودیم.بعضی جاها که باید حضوری میرفتیم و چون کارمون طولانی میشد ترجیح میدادیم شمارو پیش مامان جون وخاله زهرا نذاریم وبا خودمون ببریم.خدارو شکر تا امروز که به خیر گذشته.امیدواریم این به بعد هم به خیر بگذره و بابا امیر زودتر روبه راه بشه.... اما این روزهای دختر گلم: غذا خوردنت که هنوز خیلی روبه راه نیست.یه روز خوب میخوری،یه روز خیلی اشتها نداری.بیشتر وقتها واسه اینکه وقت غذا تنها نباشی یا خاله زهرا و محمد مهدی میان خونمون یا ما میریم اونجا.خاله بنده خدا هم باید اونقدر ادا و اصول در بیاره تا نازدونه غذ...
23 تير 1393

اولین مراسم افطاری دیانا خانم

 موضوع از این قراره که جمعه تولد دایی مرتضی بود وخاله زهرا همه رو واسه افطار خونش دعوت کرده بود.شاید این آخرین مهمونی خاله تو این خونش بود چون به احتمال زیاد تا این ماه میرن خونه جدید که خوشبختانه این خونه هم به ما خیلی نزدیکه.دیشب شما با اینکه دندون درد داشتی و مدام لبهاتو به هم میمالیدی ولی دختر گلی بودی و مارو اذیت نکردی تا آخر شب که وقت خوابت شد و بی قرار شدی ما هم که مشغول دیدن بازی والیبال ایران و لهستان بودیم ولی به خاطر خستگی شما زود اومدیم خونه تا شما راحت بخوابی.خونه که رسیدیم بعد از اینکه شیرتو خوردی خوابیدی ولی نمیدونم چرا ساعت 4صبح بود که یکدفعه جیغ بنفشی کشیدی ومارو بیدار کردی.هر کار کردیم آروم نشدی تا اینکه احتمال دادم د...
14 تير 1393

اولین ماه رمضان دیانا نفس...

عزیز مامان ببخشید که چند روزی میشه که وقت نکردم بیام خاطرات گلدونمو بنویسم. آخه این مدت  شما به خاطر دندون دردت کلی نق داری و هر دومون شبها راحت نمی خوابیم و مامان صبحها خیلی کسل هستش و هم به خاطر اینکه عشقم غذا خور شده و مامان همش تو آشپزخونه مشغول پخت و پز هستش. منّتی سرت نمیذارم. همین که شما گلم خوب بخوری و نوش جون کنی خستگی مامان در میاد.     و اما ماه رمضون امسال که ما واسه اولین بار سه نفري سر سفره افطار حاضر میشیم خیلی معنوی تر از سالهای قبله. هر چند که مامان مثل سال قبل چون مهمون داره نمیتونه  تو  مهمونی خدا شرکت کنه. یه مهمون خوب و دوست داشتنی. یه فرشته کوچولوی پاک که خد...
12 تير 1393

این روزهای گوله نمک!

از اونجایی که عشق ما،عاشق در در رفتن هستش اولین کلمه ای هم که روزی هزار بار تکرار میکنه،در در هستش.بابا مهدی که جرات نداره با لباس بیرون جلوی دیانا جونی ظاهر شه.چون اگه دیانا بابارو با لباس بیرون ببینه اونقدر نق نق میکنه و به بابا خیره میشه وبا دلبری فقط میگه:در  در .... بابا هم که عاشق سینه چاک دخملی.سریع بغلش میکنه و به سمت حیاط خونه و به قصد تاب تاب عباسی حرکت میکنند.صدای گلی جون هم تو راهرو هنگام انتظار برای آسانسور شنیدنی هستش.از فرط خوشحالی جیغ میزنه و میگه در در. دختر مهربون ما دو روزی هستش که مجددا دچار علایم دندون در آوردن شده و مدام در حال نق زدنه.مخصوصا شبها که خیلی هر دومون کلافه میشیم.علاوه بر اون نسبت به غذا هم بی رغ...
6 تير 1393

آغاز فصلي ديگر........

فرزند پائییزیم!    امروز فصل دیگری از زندگیت را آغاز خواهی کرد. فصلی سبز و آتشین که با گرمای وجود نازنینتت ،در کالبد زندگیمان نیز بیشتر از پیش شعله های عشق و ایمان را به تماشا خواهی گذاشت.   پاییز و زمستان و بهار را در کنار ما آزمودی و اینک فصل تجربه ای دیگر است. تمام آرزوی مادر این است که بتوانم تو را چنان در آغوش خویش پناه دهم تا گرمای تابستان در برابر گرمای آغوشم و شعله های سر به آسمان برده عشقم ذوب گردد و به این همه عشق تب دار ما غبطه خورد.....      آغاز فصلی دیگر از بودنت را عاشقانه میپرستم.......   ...
2 تير 1393

هفتمين ماهگرد عسل خانم

خلاصه بعد از دو روز تاخیر تونستیم ماهگرد هفتم شمارو همزمان با آغاز فصل تابستان باز هم تو خونه مامان جون و با شرکت همیشگی خاله ها و دختر خاله و پسرخاله ها(بادیگاردهای دیانا جون) برگزار کنیم. اینبار کیک ماهگرد و خاله زهرا درست کرده بود تا از خامه استفاده نشه و برای اضافه وزنی که به اون مبتلا شدیم و قصد جدایی از مارو نداره، مناسب باشه. هر چند که وقت خوردن کیک بس که در خوردن شام زیاده روي کرده بودیم هیچ کس میلی به خوردن پیدا نکرد غیر از بادیگاردهای دیانا. باید بگم انصافا این دو پسرخاله با وجود همه شیطنتهایی که دارند، خیلی هوای دخملی مارو دارند و هردو واسه خندوندن و به وجد در آوردن دیانا از هم سبقت میگیرند و البته دختر من هم به شدت بچه دوست هستش...
2 تير 1393

دیانا وعشق در در(سفر)

 شنبه شب آقا رضا(پسرخاله مامان) همراه خانواده از حج عمره برگشته بودن و مارو واسه شام دعوت کرده بودن. همراه با خاله ها و مامان جون اینا حرکت کردیم. از اونجایی که مامان جون زیادی نوه هاشو دوست داره با وجود کثرت نوه! همش فکر میکنه شما که تو صندلی ماشین نشستی خیلی احساس تنهایی میکنی واسه همین با ماشین ما اومد و عقب کنار شما نشست. تو هر دست انداز که تو جاده های ایران به وفور دیده میشه مامان جون به شما که خواب بودی نگاه میکرد و می گفت الهی فدات بشم! بعد از یک ساعت خواب شیرین خانم گلی بیدار شد و وارد سالن شدیم. بعد از دیدن فامیلها که دیانا بعد از مدتها ندیده بود دوباره احساس غریبی کرد و مدام بغض میکرد و میخواست بره بغل بابا مهدی.از اونجایی که...
1 تير 1393

یه ناهار دیگه با گلی جونم در آبسرد

پنجشنبه غروب بابا امیر یه خورده مریض احوال شد و چون اونروز تنها تو خونه بود واسه همین من و دیانا و بابا مهدی هم واسه عیادت و هم واسه طبابت رفتیم اونجا. بابا امیر خیلی حوصله نداشت ولی دیانا جون چون متوجه این کسالت بابا امیر نبود مثل همیشه ذوق کرده بود و سخنرانی میکرد. بعد از رسیدگی به بابا امیر و تجویز دارو برگشتیم خونه و دیانا همچنان شاد و خوشحال با خودش حرف میزد. هر چند که من و بابا مهدی خیلی نگران حال بابا امیر بودیم از طرفی هم ما روز قبلش با خاله ها هماهنگ کرده بودیم که جمعه ظهر بریم سمت آبسرد. ولی دلمون هم نمیومد که تو این شرایط تنهاش بذاریم.صبح که شد زنگ زدیم حالشو پرسیدیم که گفت بهتر شدم.   ما هم با خیال راحت حرکت کردیم. او...
1 تير 1393

اولین هدیه کتاب دیانا از طرف خاله مهسا

بعد از گذشت ماهها وقفه به خاطر بارداری وزایمان ونهایتا بچه داری بالاخره مامان همت کرده و داره مهمونیهای عقب افتاده رو تو خونه برگزار میکنه.دیشب هم عمو میثم وخاله مهسا که به تازگی ازدواج کردن،مهمون خونمون بودن.خاله مهسا زحمت کشیده بودن ویه کتاب خوشگل واسه دخملی هدیه آورده بودن.که بعد از کتابهایی که خاله زهرا به سفارش مامان از نمایشگاه خریده بودن،این اولین کتابی هستش که خانم طلا هدیه گرفتن.به همین خاطر واسه من که خیلی خوشایند بود.دست خاله درد نکنه.شما هم که مثل همیشه نیاز به گفتن نداره.البته عمو میثم هم خیلی به ما کمک کرد و مدام تو بغل عمو به همه جا سرک میکشیدی.و آخر شب هم مهمونهامون با صبوری تحمل کردن تا دیانا گلی مراسم شامشو برگزار کنه و با...
28 خرداد 1393

مهمون داری

دوشنبه  شب بابا امیر، مامان نرگس همراه با خانواده عمه مریم شام مهمون خونه ما بودن.چون مهمونی قبلیمون واسه ناهار بود،یه ذره دلواپس بودم که خانم طلا نکنه امشب خسته بشه و من هم کمتر وقت رسیدگی بهشو داشته باشم.ولی دیانا جونم گل تر  از همیشه باز هم مامانو شرمنده خانمیش کرد.تو طول روز وقتی که میخوابوندمش به آشپزی مشغول میشدم.وقتی بیدار میشد باهاش بازی میکردم وغذا و شیرشو میدادم. راستی!دختر مامان خدارو شکر اشتهاش بهتر شده و راحتتر غذاهاشو میخوره.مخصوصا سوپ مخصوص سر آشپز(مامان ملیحه)خیلی دوست داره و چنان با لذت با لبهاش ملچ ملوچ میکنه که مامان میخواد با اون سرو صورت کثیفش هم بخورتش. ولی همچنان با آب خوردن مشکل داری و هیچ تمایلی از خو...
27 خرداد 1393