دیانا وعشق در در(سفر)
شنبه شب آقا رضا(پسرخاله مامان) همراه خانواده از حج عمره برگشته بودن و مارو واسه شام دعوت کرده بودن. همراه با خاله ها و مامان جون اینا حرکت کردیم. از اونجایی که مامان جون زیادی نوه هاشو دوست داره با وجود کثرت نوه! همش فکر میکنه شما که تو صندلی ماشین نشستی خیلی احساس تنهایی میکنی واسه همین با ماشین ما اومد و عقب کنار شما نشست. تو هر دست انداز که تو جاده های ایران به وفور دیده میشه مامان جون به شما که خواب بودی نگاه میکرد و می گفت الهی فدات بشم! بعد از یک ساعت خواب شیرین خانم گلی بیدار شد و وارد سالن شدیم. بعد از دیدن فامیلها که دیانا بعد از مدتها ندیده بود دوباره احساس غریبی کرد و مدام بغض میکرد و میخواست بره بغل بابا مهدی.از اونجایی که دخملی غذاخور هم شده دیگه تو مجالس تحمل خوردن ماهارو نداره و دوست داره به سمت خوردنی ها دست اندازی کنه. مخصوصا موقع شام. طوریکه مجبور شدیم نوبتی البته بیشتر توسط بابا مهدی از میز شام دورت کنیم و تو سالن سرتو گرم کنیم.دست بابا مهدی وخاله زهرا هم درد نکنه که تو مراسمها خیلی به من کمک میکنن و هوای شما رو دارن. تو راه برگشت هم به خاطر گرسنگی بی قرار بودی و دیگه شیر مامان سیرت نمیکنه. واسه همین دوست نداشتم تو ماشین و بدون خوردن شامت بخوابی. خونه که رسیدیم سریع سوپتو گرم کردم و شما هم سرحال شروع به خوردن کردی.نوش جونت و گوارای وجود نازنینت!
واي چه پسرخاله هاي شيطوني دارم من
بابايي خوبه اينطوري نشستم؟؟؟؟؟
خاله زهرا فلاش دوربينو خاموش كن لطفا