پرنسس دیاناپرنسس دیانا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

دیانا;مسافر زیبای پاییز

مکالمات این روزهای دیانا خانم

1-ماما:(مامان)اولین کلمه ای که به زبون آوردی 2-ددددررر:روزی هزار بار این کلمه رو تکرار میکنی.مخصوصا وقت بیرون رفتن 3-آبه 4-آبووووه:(غذا)البته شما بیشتر موقعی که دوست داری  شیر مامانو بخوری از این کلمه استفاده میکنی 5-باااا(یعنی بابا) 6-دددد(وقتی میگیم دیانا دست دسی کنی دست میزنی و میگی دددد) مامان فدات بشه که انقدر عاشق صحبت کردنی.اونقدر قشنگ به حرفهای مامان گوش میدی و وقتی ازت خواسته ای دارم سریع درک میکنی.مثلا وقتی داری موقع شیر خوردن بازیگوشی میکنی و مدام روتو بر میگردونی و به اطراف نگاه میکنی،تا میگم دیانا دخترم!تکلیف مامانو مشخص کن میخوری یا نه؟به من نگاه میکنی و سریع به شیر خوردن ادامه میدی.مامان قربونت بشه که ...
1 شهريور 1393

اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست....

خلاصه اون روزی که همیشه ازش بدم میومد فرا رسید و مامان بعد از نه ماه نفس به نفس بودن با یگانه دخترش آماده برگشت به محل کارش شد.همیشه اول شهریور که به نام روز پزشک ثبت شده واسم روز شیرینی بود ولی امسال اولین سالی بود که این روز واسم هیچ لذتی نداشت و وقتی تو درمونگاه همکارهای مامان این روز بهم تبریک میگفتن هوش و حواسم پیش دختر معصومم بود.     بقیه در ادامه مطلب.....                                           &nbs...
1 شهريور 1393

روزهای خوش مامان با دیانا گلی چه زود گذشت....

اومدم بعد از کلی تاخیر... روزهای آخر مرداد خیلی کار داشتیم.شنبه گذشته خاله زهرا تولد محمد مهدی و امیر محمد رو با هم تو خونه مامان جون برگزار کرد که مهمونهای تولد هم فقط خاله ها بودن.چون خاله امسال به خاطر جابجایی منزل نتونست مثل پارسال واسه محمد مهدی جشن مفصل بگیره واسه همین چند روز تولد رو جلو انداخت و یه مهمونی خودمونی همراه با تولد امیر محمد برگزار کرد با تم باب اسفنجی.ولی چون موقع عکس دیانا جونم خیلی خسته بود و محمد مهدی هم خیلی خوب تو عکسها همکاری نکرد عکسهای خوبی نشد...... فردای اون روز یعنی یکشنبه،بعد از خوردن ناهار با خاله ها و مامان جون و پدر جون به سمت شمال حرکت کردیم تامامان قبل از اتمام مرخصی یه مسافرت...
1 شهريور 1393

همیشه اولش خوبه،همیشه آخرش سخته......

امروز ظهر دایی سعید اینا عازم بازگشت به ابوظبی شدن و مارو با کلی خاطره از خوشگلهای عمه تنها گذاشتن.  دیشب واسه خداحافظی همه خونه مامان جون جمع شدیم.یادش بخیر.شب اولی هم که تازه رسیده بودن همه اونجا جمع بودیم ولی چقدر این دوشب با هم متفاوت بود. بچه ها تا آخرین لحظه با هم بازی میکردن و صدای خوشحالیشون کل فضای خونه رو پر کرده بود.آرنیکای قشنگم که اونقدر احساساتی شده بود که چند بار تقاضا کرد دیانارو تو بغلش بذارم تا خودش تنهایی بغلش کنه. آرنوشای مهربونم روزهای اول که تازه اومده بودن وقتی بهش میگفتن: اینجا بهتره یا ابوظبی؟میگفت ابوظبی .ولی ظاهرا روزهای آخر در جواب این سوال گفته:گرمسار بهتره.چون تو گرمسار محبته!!! الهی عمه فدای ای...
21 مرداد 1393

تولد آرنیکای قشنگم

یکشنبه بعد از ظهر جشن تولد آرنیکا جونم بود تو سرزمین عجایب.واسه همین ما با خاله ها و مامان جون بعد از خوردن ناهار و همچنین دادن غذای دیانای خانمم ،حرکت کردیم.زهرای خاله تو ماشین ما بود و بقیه تو ماشین دایی مرتضی.شما مثل همیشه خوب و خانم تو صندلی خودت نشستی ولی برخلاف همیشه خیلی دیر خوابت برد.طوریکه به مقصد که رسیدیم مجبور شدم از خواب بیدارت کنم.وارد سالن که شدیم به خاطر سرو صدای خواننده یه ذره بغض کردی ولی خیلی سریع با شرایط سازگار شدی و تا آخر مجلس خانم من بودی واصلا مارو اذیت نکردی دایی سعید و زن دایی نوشین همش نگران این بودن که چون شما کوچولوترین مهمون جشن هستی شاید محیط شلوغ شمارو اذیت کنه ولی وقتی دیدن شما دختر گلی بودی ،خیالشون ر...
21 مرداد 1393

خاطراتی شیرین با بچه های دایی

شنبه ناهار خاله ها و مامان جون وپدر جون با خانواده دایی سعید همه خونه ما دعوت بودن.مامان از شب قبل کارهای فردارو ردیف کرد و شما هم شکر خدا همش خواب بودی و خیال مامان راحت بود.صبح زود هم وقتی شما خواب بودی بیدار شدم و غذاهارو آماده کردم و کارم که تموم شد اومدم کنارت خوابیدم که هنوز گیج خواب بودم که بعد از نیم ساعت بیدار شدی. اون روز بابا واسه انجام کاری با عمو میثم باید میرفت بیرون.من هم خیالم راحت بود که بعد از خوردن صبحانه و یه مدتی که بازی کردی دوباره خوابت میبره و من با خیال راحت به کارهای باقی موندم میرسم که انگار متوجه شده بودی که مامان به شدت محتاج خوابیدن شماست چون هنوز نیم ساعت نگذشته بود که بیدار شدی و من هم چون خیلی تا اومدن ...
20 مرداد 1393

خاله زهرای پر مشغله

از اونجایی که خاله زهرا این روزها مشغول اثاث کشی هستش ،خیلی فرصت سر زدن به وبلاگتو واسه گذاشتن عکسها نداره.من هم که فقط میتونم خاطراتو بنویسم و هر چی خاله سعی میکنه به من آپلود عکسو یاد بده من نه حال یاد گرفتن دارم نه وقتشو.آخه دیدم که هر وقت خاله فرصت میکنه و میاد خونمون بنده خدا ساعتها واسه گذاشتن عکسهات وقت میذاره.علت اینکه بیشتر پستهای اخیر بدون عکس هستش هم همینه.انشالله زودتر خونه جدید خاله سرو سامون بگیره هر چند که خاله زهرا خیلی سریع داره این جابجایی رو انجام میده تا  قبل از اول شهریور که مامان باید بره سر کار و شما باید بری خونه خاله،شما به خونه جدید هم عادت کنی.این روزها من سعی میکنم بیشتر وقتتو با خاله باشی.مثلا همیشه غروبها ...
14 مرداد 1393

مهمونی خونه خاله فاطمه

امروز بعد از اینکه خانواده دایی سعید از مسافرت تبریز برگشتن و خدارو شکر خیلی بهشون خوش گذشته بوده همه ناهار خونه خاله فاطمه دعوت بودیم.چون شما صبح از خواب زودتر از همیشه بیدار شدی،واسه همین از خواب بین روزت هم خوش موقع بیدار شدی و تونستیم ساعت یک اونجا باشیم  امروز از روزهای دیگه بهتر بودی و کم کم داری به مهمونیهای شلوغ هم عادت میکنی.الهی مامان فدات بشه که همه مهمونیها در کنار تو به منو بابا خوش میگذره.دوست داریم هوارتا دست خاله فاطمه هم درد نکنه با اون غذاهای خوشمزه اش مامانی زودتر بریم خونه خاله فاطمه دیگه......من خیلی خوشحالم   مامانی خیلی گرسنه ام....بیا بریم دیگه   ...
13 مرداد 1393

روزهای با هم بودن

دیروز با بابا مهدی و خاله زهرا وبادیگاردت محمد مهدی رفتیم خرید.آخه از وقتی مامان شدم و اضافه وزن پیدا کردم خیلی تمایل به خرید واسه خودمو نداشتم. ولی چون این روزهای باقیمونده از مرخصیمو تر جیح میدم با گل دخترم بگذرونم هنوز واسه کم کردن وزنم برنامه ای ندارم وامیدم به رفتن سر کار و شروع پیاده روی هستش دیروز تو خرید از همیشه خانم تر بودی.فدات بشم که اونقدر ذوق کرده بودی.مامان و خاله که مشغول خرید میشدن شما تو کالسکه با بابایی و مهدی بیرون میموندین.بابا میگفت وقتی مهدی واست شکلک در می آورد با صدای بلند قهقهه میزدی.دستت درد نکنه عسلم که همیشه از خودت خاطره خوب میزاری.واسه شام رفتیم رستوران که دلم خوش بود اونجا میتونم بهت ماست بدم.ولی از شانس...
13 مرداد 1393