خاطراتی شیرین با بچه های دایی
شنبه ناهار خاله ها و مامان جون وپدر جون با خانواده دایی سعید همه خونه ما دعوت بودن.مامان از شب قبل کارهای فردارو ردیف کرد و شما هم شکر خدا همش خواب بودی و خیال مامان راحت بود.صبح زود هم وقتی شما خواب بودی بیدار شدم و غذاهارو آماده کردم و کارم که تموم شد اومدم کنارت خوابیدم که هنوز گیج خواب بودم که بعد از نیم ساعت بیدار شدی.اون روز بابا واسه انجام کاری با عمو میثم باید میرفت بیرون.من هم خیالم راحت بود که بعد از خوردن صبحانه و یه مدتی که بازی کردی دوباره خوابت میبره و من با خیال راحت به کارهای باقی موندم میرسم که انگار متوجه شده بودی که مامان به شدت محتاج خوابیدن شماست چون هنوز نیم ساعت نگذشته بود که بیدار شدی و من هم چون خیلی تا اومدن مهمونها زمان نداشتم نتونستم خوب به شما برسم. واسه همین همش غر زدی و با رورئک جلو در آشپزخونه ایستاده بودی و مدام میگفتی ماما .....ماما.هم دلم میخواست بیام بغلت کنم و بهت برسم از یه طرف کارهام مونده بود.خدارو شکر مهمونی اون روز هم به خوبی و خوشی برگزار شد و امیدوارم به مهمونهامون هم خوش گذشته باشه .اون روز خاله زهرا بچه هارو واسه یه ساعت تو اتاق مشغول بازی کرد تا تو این مدت شما تو یه آرامش نسبی که با وجود پنج تا بچه بازیگوش واسه خودش شاهکاری محسوب میشه ،بتونی بخوابی.
شش تا جیگر
رنگ آمیزی یک صفحه از کتاب توسط 5 تا جیگر