پرنسس دیاناپرنسس دیانا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

دیانا;مسافر زیبای پاییز

روزهای خوش مامان با دیانا گلی چه زود گذشت....

1393/6/1 15:25
نویسنده : مامان
334 بازدید
اشتراک گذاری

اومدم بعد از کلی تاخیر...

روزهای آخر مرداد خیلی کار داشتیم.شنبه گذشته خاله زهرا تولد محمد مهدی و امیر محمد رو با هم تو خونه مامان جون برگزار کرد که مهمونهای تولد هم فقط خاله ها بودن.چون خاله امسال به خاطر جابجایی منزل نتونست مثل پارسال واسه محمد مهدی جشن مفصل بگیره واسه همین چند روز تولد رو جلو انداخت و یه مهمونی خودمونی همراه با تولد امیر محمد برگزار کرد با تم باب اسفنجی.ولی چون موقع عکس دیانا جونم خیلی خسته بود و محمد مهدی هم خیلی خوب تو عکسها همکاری نکرد عکسهای خوبی نشد......

فردای اون روز یعنی یکشنبه،بعد از خوردن ناهار با خاله ها و مامان جون و پدر جون به سمت شمال حرکت کردیم تامامان قبل از اتمام مرخصی یه مسافرت رفته باشه.آخه من اونقدر  رسیدگی به شما واسم تو اولویت بود که تو این مدت هنوز یه مسافرت جانانه نرفته بودم.اون روز هوا خیلی گرم بود.وقتی به ویلای شیوا جون عمه محمد مهدی رسیدیم تازه فهمیدیم گرمای شهر خودمون خیلی قابل تحمل تر از هوای شرجی شماله.با همه این گرمای طاقت فرسا ولی دایی مرتضی اونقدر تو حاضر کردن غذا و ....واسمون سنگ تموم گذاشت که حسابی خستگی ما خانمها در اومد. مرسی از دایی مرتضی و شیوا جون خواهرشون که هر سال ویلاشونو در اختیار ما قرار میدن.خدا انشالله گل دخترشونو واسشون صحیح و سلامت و زیر سایه پدر و مادر حفظ کنه.

اون شب با وجود تموم خستگی که داشتی ولی اونقدر زهرای خاله تو ماشین باهات دست دستی رو کارکرده بود، به محض اینکه به ویلا رسیدیم شروع کردی به دست دسی کردنتشویقفدای دخترم بشم که انقدر مسافرتو دوست داره.انقدر هم ساکت وخانم تو صندلی ماشین میشینی که همه رو شرمنده اخلاق خوبت میکنیبوس

فردای اون روز همه رفتن کنار دریا.ولی چون هوا خیلی گرم بود و من میترسیدم پوست ظریف دخترم تو آفتاب بسوزه ترجیح دادم تو خونه بمونم تا شما هم یه کوچولو بخوابی هم هوا بهتر بشه.بابا مهدی هم ترجیح داد تو ویلا بمونه و بعد از بیدار شدن دخملی همه با هم بریم.

وقتی بیدار شدی و به سمت دریا حرکت کردیم ،تا چشمات به امیر و مهدی که تو آب بودن افتاد از خوشحالی فقط جیغ میکشیدی.فدات بشم که دیدن دریا واسه اولین بار واست هیجان انگیز بود.روز بعد هم با بابا مهدی رفتی تو آب.البته فقط پاهای خوشگلتو تو آب زدیم بعد اومدی کنار ساحل نشستی و با اشتیاق فراوون غذایی رو که تو خونه وقتی بهت میدادم بهش نگاه هم نمیکردی،با لذت فراوون نوش جون کردی...خنده

اون مسافرت هم بهمون خیلی خوش گذشت و چون مامان باید خودشو واسه رفتن سر کار آماده میکرد چهارشنبه برگشتیم خونه.پنجشنبه شب هم همه فامیلهای بابا مهدی  از طرف دایی رضا دایی بابا دعوت بودیم رستوران .ولی اون شب هم به خاطر خستگی سفر و هم به خاطر سرما خوردگی که داشتی خیلی سر حال نبودی و زود خوابت برد.غمگین

جمعه خاله زهرا و دایی مرتضی واسه خونه جدیدشون گوسفند قربونی کردن. به همین خاطر همه  ناهار خونه مامان جون اینا جمع شدیم واسه خوردن کباب یا به قول بابا مهدی کباب بازی!!!عصر اون روز هم خاله زهرا یه کیک خرید و مراسم ماهگرد نه ماهگی عسل خانمو برگزار کردیم.تشویقشب هم برگشتیم خونه تا مامان واسه رفتن سر کار خودشو اماده کنه.

مامانی یه کم هیجان دارم......چه کار کنم؟؟؟؟

امروز  خوشحال تر از دیروزم....هوا خیلی خوبه مامانی....چه حالی میده آب بازی

من عاشقه دریا شدم بابا جون

 

پسندها (3)

نظرات (0)