اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست....
اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست.... خلاصه اون روزی که همیشه ازش بدم میومد فرا رسید و مامان بعد از نه ماه نفس به نفس بودن با یگانه دخترش آماده برگشت به محل کارش شد.همیشه اول شهریور که به نام روز پزشک ثبت شده واسم روز شیرینی بود ولی امسال اولین سالی بود که این روز واسم هیچ لذتی نداشت و وقتی تو درمونگاه همکارهای مامان این روز بهم تبریک میگفتن هوش و حواسم پیش دختر معصومم بود.
بقیه در ادامه مطلب.....
امروز صبح بیدارت کردم تا باهات خداحافظی کنم تا وقتی بیدار شدی دنبال مامان نگردی به خدا قسم یه لحظه تصمیم گرفتم از کارم استعفا بدم و واسه همیشه پیشت بمونم.ولی به خودم مسلط شدم وبر احساسم غلبه کردم که هم می تونم سر کار برم هم مادر خوبی واسه دخترم باشم.فدات بشم که تو این نه ماه یه خاطره بد واسم نگذاشتی.اونقدر خانم ومعصوم بودی که همش احساس میکنم من به اندازه لیاقتت واست مادری نکردم.کاش یه ذره بد اخلاق و شیطون بودی تا وقتی کنارت نبودم این قدر دلم واست تنگ نمی شد.امروز تموم مدت به بابا و خاله زنگ زدم وحالتو پرسیدم.ظاهرا تو خونه چند بار دنبالم گشتی و گفتی ماما.الهی فدات بشم که نبودم تا جوابتو بدم و بگم جان ماما...فدای دخترم بشم که اولین کلمه ای که به زبون آورد ماما بود.
بعد از یه ساعتی که پیش بابا بودی واسه خوردن صبحانه همراه بابا میری خونه خاله زهرا.اونقدر خاله ازت راضی بود که میگفت فکر نمی کردم دیانا گلی این قدر خانم باشه.ظاهرا با محمد مهدی هم خیلی بازی کردی و موقع صبحانه خاله رو اذیت نکردی و غذاتو تا آخر خوردی.
من هم پاس گرفتم وزودتر اومدم خونه تا هر چه سریعتر دل به دلدار برسه......
مامان چه حالی میده رو ترازو
مامان جونم میشه من به جای شما طبابت کنم؟؟
