کتابش را بستم جامدادی روکه چند دقیقه پیش از شدت عصبانیت پرت کرده بودم برداشتم.مدادهاش رو یکی یکی توش چیدم. کنارش نشستم.بغلش کردم.سرش را بوسیدم.موهای عرق کرده اش رو.پیشونیش رو.گونه بر افروختش رو. گفتم نمی خوام هیچی بشی.نمی خوام دکتر و مهندس شی.میخوام یاد بگیری مهربون باشی. نمیخوام خوشنویسی یا چند تا زبون یاد بگیری.میخوام تا وقت داری کودکی کنی و شاد باشی.شاد باش و سرزنده. قوی باش حتی اگه ضعیف ترین شاگرد کلاس باشی.... بهش گفتم تو بده بستون درس و امتحان و نمره هر چی تونستی یاد بگیر ولی حواست باشه از دنیای قشنگ خودت چیزی مایه نذاری. کنار هم نشستیم و پاپکورن خوردیم و فیلم دیدیم ومن تمام مدت به خودم و به زندگی ای...