پرنسس دیاناپرنسس دیانا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

دیانا;مسافر زیبای پاییز

این چند روز...

وقتی دیانا خانم دیگه میل به خوردن غذا نداره و ازش سوال میکنیم دیانا!باز هم غذا میخوری؟زودی جواب میده نه!!! حمو:یعنی حموم وقتی بابا میگه:یک دو  دیانا سریع میگه:دی(یعنی سه) به انار میگه انیر و به هر چیز قرمز مثل گوجه فرنگی و پرتغال میگه انیر وقتی داریم چایی میخوریم میاد دونه دونه تو دهنمون قند میده.دخترم انقدر خانمه که میدونه نباید قند تو دهان خودش بذاره جدیدا یاد گرفته به اسباب بازیهاش آب میده.دیروز تو حال خودش بود که دیدیم گوش هاپوشو گرفته داره با شیشه خودش بهش آب میده به شیشه آبش میگه آبو.روزی صدبار شیشه بینواشو میندازه زیر مبلها و میگه آبو نیس!!!بعد خودش دولا میشه زیر مبلهارو میگرده و میگه: آبو آینا.. به شدت علاقه پیدا...
23 دی 1393

وقتی امیر محمد رفته بود مسافرت....

محمدمهدی و دیانا مشغول بازی با اسباب بازیهای امیرمحمد محبت کردن محمدمهدی به دیانا   حالا ببینیم اینجا چی هست!!!!!!!!! محمدمهدی جون میشه بیای شلمن رو روشن کنی برام؟؟؟؟؟؟؟ ماشینم بیارم پایین باید برم بالاتر ببینم چه خبره.... ...
21 دی 1393

اولین قدمهای لرزانت رابر صفحه دلم حک میکنم...

دلبند مادر! این چند وقت اشتیاق فراوانی برای راه رفتن داشتی و وقتی  انگشت مامانو نگه میداشتی میتونستی کامل راه بری ولی اگه از دست من جدا میشدی کنترلتو از دست میدادی.مدتی هم بود که یه دفعه ازمبل یا هر چیزی که بهش تکیه داده بودی جدا میشدی و دوست داشتی مستقل راه بری. قربون اون صورت خیست برم من !دلبند مادر این چند وقت اشتیاق فراوانی برای راه رفتن داشتی و وقتی  انگشت مامانو نگه میداشتی میتونستی کامل راه بری ولی اگه از دست من جدا میشدی کنترلتو از دست میدادی.مدتی هم بود که یه دفعه ازمبل یا هر چیزی که بهش تکیه داده بودی جدا میشدی و دوست داشتی مستقل راه بری. تا اینکه پنجشنبه ساعت یازده شب من و بابا نشسته بودیم و شما ه...
20 دی 1393

برادرزاده های قشنگم

آرنیکا جون، همه هستی ما آرنوشا گلی،همه وجود ما آرش عسلی، همه زندگی ما  گل های قشنگ ما، همیشه به فکرتونیم......به امید روزی که همه در کنار هم زندگی کنیم. عاشقانه دوستتون داریم و جاتون پیش ما خیلی خالیه   ...
15 دی 1393

کنجکاویهای دیانا خانم

چی میتونه این جا باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!! باید یه نگاهی بندازم اخ جون دستگاه فشارسنج..... الان دیگه وقته طبابته مامانی نی نی رو بیار تا فشارشو بگیرم ...
15 دی 1393

تولد یونا جون

دیشب واسه شرکت در تولد یونا جان پسر خاله مریم(دوست مامان) عازم سمنان شدیم تا به قول معروف با یه تیر دو نشون بزنیم.هم شرکت در سومین سال تولد یونا جان و هم دیدن لنا کوچولو که به تازگی به جمع این خانواده وارد شده.لنا به قدری ناز و معصوم بود که با دیدنش یاد سال گذشته و دوران نوزادی دیانا جونم افتادم دیانا در کل دختر خانمی بود و با صدای بلند آهنگ و....خوب کنار اومد  مخصوصا با خاموش شدن چراغها و روشن شدن رقص نور حسابی ذوق کرده بود ولی چون خونه فرش نداشت و من دوست نداشتم دیانارو رو پارکت بذارم واسه همین مجبور بودیم دیانارو همش بغل بگیریم و یه کوچولو هم ما خسته شدیم هم دیانا از این بغل شدنهای مکرر دیشب تا برگشتیم خونه دیر وقت بود و...
13 دی 1393

دومین شب یلدای دختر پاییزیم

دختر مهربونم! امسال به خاطر اینکه شب یلدا با ماه صفر همراه شد و به خاطر کسالتی که مامان جون داشت و تا آنژیوگرافی نمیکرد خیالمون راحت نمیشد تصمیم گرفتیم شب یلدارو تو یکی دیگه از شبهای زمستون برگزار کنیم.با اینکه درمان مامان جون با موفقیت انجام شد و همه کارها خوب پیش رفت ولی ترجیح دادیم به خاطر روحیه مامان جون و اینکه مامان جون بیشتر استراحت کنه ، شب یلدای با تاخیرمونو خونه خاله زهرا برگزار کنیم. از اونجایی که دوست نداشتیم همه کارها رو دوش خاله زهرا باشه قرار شد هر کسی یه مدل غذا درست کنه و با خودش بیاره.خاله فاطمه سوپ درست کرد چون  مامان جون خیلی دوست داره و واسه شب مناسب تره.من لازانیا پختم و خاله زهرا علاوه بر تزیینات میز یل...
13 دی 1393

این روزهای شیرین گندمکم...

 عزیز دل مامان! این روزها که دانشگاه ها به خاطر امتحانات تعطیله بابا مهدی کمتر میره سر کار و خوشبختانه دیگه مجبور نیستیم صبح دختر نازمونو خونه خاله ببریم.امروز که زودتر بیدار شده بودی و رو پای بابا میخواستی دوباره بخوابی وقتی ازت خداحافظی کردم تا بیام سر کار دیدم پستونکتو   در آوردی و با دستهای کوچولوت داری برام بوس میفرستی.الهی که من فدای دختر مهربونو نازم بشم دیشب قبل از خواب بابا به شما بیسکوییت داده بود.وقت خوابت که شد در حالیکه تو دستهات هنوز اون بیسکوییتو داشتی بابا شمارو بغل کرد که بخوابونت.که دخترمهربون ما بیسکوئیتشو در حالیکه با بزاق دهان و داخل مشت گره خورده حسابی خیس شده بودو تو دهان بابا مهدی...
10 دی 1393

مروارید سوم و چهارم هم پدیدار شد.....

دخترم این روزها داره خودشو واسه بزرگتر شدن آماده میکنه و حسابی مشغول درد سرهای دندون در آوردنه.از دیروز تب کرده و دیشب تب شدیدی گرفته بود که خلاصه من وبابا تونستیم با مسکن و پاشویه تب کنترل کنیم.بابا مهدی امروز باید میرفت دانشگاه ولی وقتی دید تب بالایی داری و خودش هم حسابی بی خواب بود نرفت.منم که مرخصی بودم واسه همین امروز همه خونه پیش هم هستیم.فردا هم که تعطیلی هستش باز هم دیانا خانم پیش مامان میمونه که انشالله فردا حال دخملی بهتر بشه 
29 آذر 1393