پرنسس دیاناپرنسس دیانا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

دیانا;مسافر زیبای پاییز

عزیز مادر! نیم سالگیت مبارک.......

1393/2/29 12:17
نویسنده : مامان
222 بازدید
اشتراک گذاری

دختر عزیزم! 

به لطف خدای مهربون 179 روزه که صحیح و سلامت کنارمون هستی و معنای واقعی خوشبختی رو بهمون نشون دادی. امروز واسه واکسیناسیون و مراقبت 6ماهگی چون بابا مهدی دانشگاه بود با خاله زهرا رفتیم درمونگاه مامان.شکرخدا مثل همیشه همه چی نرمال بود و رشد خوبی کرده بودی.فقط موقع تزریق واکسن یه کوچولو گریه کردی که سریع مامان بغلت کرد وشما هم آروم شدی.

دختر عزیزم! 

به لطف خدای مهربون 179 روزه که صحیح و سلامت کنارمون هستی و معنای واقعی خوشبختی رو بهمون نشون دادی. امروز واسه واکسیناسیون و مراقبت 6ماهگی چون بابا مهدی دانشگاه بود با خاله زهرا رفتیم درمونگاه مامان.شکرخدا مثل همیشه همه چی نرمال بود و رشد خوبی کرده بودی.فقط موقع تزریق واکسن یه کوچولو گریه کردی که سریع مامان بغلت کرد وشما هم آروم شدی. اینبار هم مثل همیشه همکار مامان آقای علیمرادی با دقت زیاد زحمت تزریق واکسن شما رو کشید که امیدوارم مثل واکسنهای قبل اینبار هم اذیت نشی.حدودا دو ساعت ونیم میشه که برگشتیم خونه که شما دختر خانمم بعد از خوردن شیر مامان خیلی آروم وخانم خوابیدی و منو تنها گذاشتی.البته منم تو این مدت مدام رو پاهای خوشگلت کمپرس گذاشتم تا امشب دردی نداشته باشی. 

 

تو ماهگرد 6ماهگی مامان جون و پدرجون پیشمون نیستن. البته منم هنوز برنامه خاصی در نظر ندارم.شاید یه شب بریم خونه مامان جون اینا تا دائی مرتضی یه پیتزای خانوادگی رو تهیه کنه شاید هم یه برنامه دیگه بذاریم. هنوز تصمیم جدی نگرفتم. چون فعلا کنترل تب و درد شما بعد از واکسن واسم مهمتر از هر چیز دیگه ای هستش. 

راستی!دو شب پیش یعنی شنبه شب که همه خونه مامان جون اینا جمع بودیم واسه صرف یه کباب کوبیده به دست پخت بابا مهدی و دائی مرتضی یکدفعه دیدیم موبایل دائی مرتضی زنگ خورد و دائی سعید پشت خط بود که خاله زهرا گوشیو گرفت و مدام میگفت واسه شام بیا ما همه اینجا جمع هستیم.خیلی تعجب کردم.اصلا نمی تونستم تجزیه تحلیل کنم که دائی سعید اینجا این موقع شب چکار میکنه.پسرها که فکر میکردن دائی با خانواده اومده از خوشحالی می پریدن بالا و فقط پشت سر هم میگفتن آرنیکا آرنیکا...که خلاصه فهمیدیم دائی یه کاری داشته ویه روزه اومده ایران و فردا باید برگرده. همه خونه رو سریع مرتب کردیم و منتظر دائی سعید شدیم.خیلی حس خوبی بود.چون وقتی انتظار کسی رو نداشته باشی و به صورت غیر منتظره بتونی ببینیش لذت خاصی داره. خلاصه وقت رفتن پسر ها با یه ظرف آب به نیت روشنائی و برگشت مجدد، دائی سعید و بدرقه کردیم. انشاالله که خانوادشون همیشه در پناه خدا صحیح و سلامت باشن. 

خلاصه دختر گلم بعد از دو ساعت و چهل و پنج دقیقه خواب بیدار شده و باید برم یه شیر جانانه بهش بدم.........

پسندها (8)

نظرات (0)