پرنسس دیاناپرنسس دیانا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

دیانا;مسافر زیبای پاییز

اولین حضور سبز دخترم در عید فطر

1393/5/9 0:04
نویسنده : مامان
229 بازدید
اشتراک گذاری

یک ماه از عطش،به غمش گریه کرده ام

مهر قبولی طاعتم،امضای زینب است

وقتی که قوت غالبم اشک روضه هاست

با این حساب فطریه ام پای زینب است

دارم یقین که عیدی امسالم از کرم

یک کربلا به لطف دعاهای زینب است......

                           با آرزوی قبولی طاعات و عبادات همه دوستان مهربون دیانا 

روز عید فطر ناهار خونه بابا امیر و مامان نرگس بودیم.همه عمه ها هم اونجا بودن.عمه مریم وقتی شمارو دید گفت دیانا ماشالله رشد خوبی کرده و از دفعات قبل بزرگتر شده و مخصوصا رشد قدی خوبی داشتهتشویق با دبدن عمه مهسا هم از هدیه ای که واسه شما خریده بود تشکر کردی(مامان از طرف دخملی تشکر کرد)بوس

از وقتی رفتیم مثل یه دخمل خانم نشستی و فقط با اسباب بازیهات بازی می کردی.ولی بعد از مدتی که یخت آب شد سر صحبتو باز کردی و با زبون خاص خودت که بیشتر به چینی شباهت داره تا به زبان مادری پشت سر هم حرف میزدی اون هم با صدای بلند.طوریکه بابا امیر از اتاقش بابارو صدا زد وپرسید این صدای کیه؟اونقدر ذوق کرده بود که شما داری صحبت میکنیبغلآرام

چون مامان از قبل به شما موز و هلو داده بود،وقت ناهار هم دختر گلی بودی و با یه تیکه نون وقاشقهات مشغول بودی و من وبابا با خیال راحت غذامونو خوردیمبوس

تعطیلات این چند روز از نظر بابا مهدی فرصت خوبی بود واسه مسافرت ،واسه همین بابا مهدی هتلهای شهر های مختلفو چک کرد تا واسه اولین مسافرت دیانا طلا با آمادگی کامل حرکت کنیم ولی مامان ملیحه هیچ تمایلی واسه مسافرت تو این زمان نداشت نهچون اونقدر روزهای تعطیل جاده های ایران شلوغ میشه که همه از مسافرت پشیمون میشن دیگه با یه طفل شیرخوار هم که باشی اون مسافرت خیلی خیلی یه یاد موندنی میشهخستهگریه

واسه همین تصمیم گرفتیم محلی نزدیکو واسه تفریح انتخاب کنیم.که اون محل فیروزکوه و گردنه گدوک بود.صبح بعد از اینکه صبحانه گلی جونو دادم حرکت کردیم.فدات بشم که عاشق دددر هستی و تو ماشین مثل خانم تو صندلیت میشینی و مامانو اذیت نمیکنی.بوسیک ساعتی خوابیدی و بیدار هم میشدی یا شیر میخوردی یا با اسباب بازیهات بازی میکردی.واسه ناهار رفتیم یکی دیگه از پاتوقهای مامان و بابا،مزرعه میلاد...موقع ناهار شما هم با ماست خوردن سرگرم شدی  و ما تونستیم با خیال راحت غذا بخوریم محبتولی متاسفانه به علت عدم رعایت مسائل بهداشتی از جانب مسئول رستوران ،فضای سر بسته سالن غذا خوری پر از دود افراد قلیونی شده بود که از این بابت من واسه ریه کوچولو و تمیز دخملم که واسه اولین بار در معرض هجومی از دود قرار گرفته بود کلی حرص خوردمشاکیعصبانی البته من موقع خداحافظی بهشون انتقاد کردم و اگه دوباره بریم اونجا واین مورد تکرار بشه سریع به اداره بهداشت فیروزکوه متذکر میشم.به همین علت بابا مهدی زودتر از من غذاشو خورد وسریع شمارو به فضای باز برد ولی اونجا هم اونقدر هوا خنک بود که ترسیدیم سرما بخوری و واسه همین سریع تو ماشین رفتیم.موقغ برگشت هم از گدوک خوابیدی به مدت یک ساعت و چهل دقیقه و نزدیک خونه بیدار شدی که رکورد بی نظیری بودتشویق

وقتی رسیدیم خونه سریع غذای دخملمو دادم و بعدش  با خاله فاطمه اینا و مامان جون ،رفتیم خونه جدید خاله زهرا.زمان خوابت که شد سریع برگشتیم خونه.ولی نمیدونم چرا بدون علت شروع کردی به گریه و جیغ کشیدن.

مامان سریع با تشخیصهای مختلف چند تا شربت بهت داد تا اینکه بعد از مدتی داروها اثر کرد و آروم شدی و خدارو شکر تونستی شامتو بخوری الان هم مثل خانم خوابیدی .انشالله تا صبح اون گریه دیگه تکرار نشه.

تا خاطره ای دیگهبای بای

بابا جونم مرسی که منو بردی بالا

 

مامان جونم اینجا چه خبره؟؟ چرا اینقدر دوده؟؟؟؟؟؟ 

پسندها (3)

نظرات (0)