آخرین روزهای اسفند
عزیز مامان!
ببخشید که چند وقتیه فرصت نکردم بیام و واست از خاطرات شیرین با ما بودنت تعریف کنم.آخه این موقع سال که میشه خیلی سرمون شلوغه نه اینکه فکر کنی مامان سخت مشغول خونه تکونی هستشا.نه اصلا از این فکرها نکن چون مامان انقدر سرش شلوغه که اگه هر سال کمک بابا مهدی نباشه نمیتونه به هیچ کاری برسه.
بین ما خاله ها رسمه که هر سال قبل از انجام خونه تکونی و رسیدگی به امور مانده منزل بیشتر به فکر چیدمان سفره هفت سین باشیم.مثلا همین امسال هنوز هیچ کاری نکردیم ولی وسایل سفره هفت سینمون آماده هستش
خرید لباس و مایحتاج خونه هم که با وجود دخمل وروجکی مثل شما واسه خودش هفت خانه رستمه.پارسال این موقع واسه خرید شمارو تو کالسکه میذاشتم و با خودم همه جا میبردم شما هم با ما همکاری میکردی و خیلی آروم میخوابیدی ولی امسال ترجیح میدم تو خونه بمونی تا من هم سریعتر به خریدم برسم هم اینکه امسال ما فرق زمستونو با فصول دیگه نفهمیدیم ولی این پایان سالی زمستون تازه یادش اومده که امسال خیلی بی غیرت بوده و باید خودی نشون بده من هم ترجیح میدم واسه اینکه سرما نخوری شمارو پیش بابا مهدی بذارم و با خاله ها بریم خرید.
نمیدونم چرا انقدر هم عشق تی تی و ددرر هستی هر وقت از بیرون میام با خوشحالی میای سراغم و فکر میکنی هر وقت برم بیرون باید واست تی تی بخرم و حسابی مامانو شرمنده میکنی
چند وقت پیش عروسی عمو میثم وخاله مهسا بود.بعد از یه مدتی که کنار مامان نشستی و خیاری خوردی یخت باز شد واسه رقصیدن رفتی وسط مجلس.جالب اینجاست که نه من نه بابایی اهل این برنامه ها نبودیم و آخرین باری که وسط مجلس یه قری دادیم فکر کنم هفت سال پیش اون هم مجلس عروسیمون بود ولی مامان فدات بشه که هر چی که تو مجلس بودیم شما داشتی وسط میرقصیدی و هر چقدر هم شمارو جای خلوت می آوردم دوست داشتی بری تو مرکز مجلس و نزدیک عروس برقصی
با اینکه خونمون تا درمونگاه چهارتا خونه فاصله داره و محل کار مامان هم اونجاست ولی این مامان تنبل هنوز شمارو واسه مراقبت پانزده ماهگی نبرده اینجاست که میگن کوزه گر از کوزه شکسته آب میخوره
به شدت علاقه به کتاب خوندن داری بابا مهدی دوتا کتاب دیگه واست خریده ولی به یکیشون(گاو کوچولو تشنشه)علاقه بیشتری داره .هر وقت میگیم دیانا خانم برو bookتو بیار واسمون بخون سریع کتاب سارا و خرسی رو میاری و ورق میزنی و شروع میکنی به تعریف کردن قصه:بابا عمو مامان مو(مامان جون) ددررر این کلمات بارها و بارها و با هر ورق زدن کتاب تکرار میشه.البته این کلمات خیلی ربطی به داستانهای کتابهات نداره فقط میخوای با کلماتی که بلد هستی یه چیزی واسه ما تعریف کرده باشی
چند وقت پیش محمد مهدی داشت با خودش بازی میکرد که شما رفتی نزدیکش و داشتی وسایلشو بهم میزدی او هم عصبانی شد و صورتشو نزدیک شما کرد و داد زد: مگه نمیگم دست نزن.شما هم با خونسردی لوپ مهدی رو به نشونه علاقه فشار دادی انقدر صحنه قشنگی بود با این کارت مهدی رو هم شرمنده خودت کردی و کلی ذوق کرده بود که دیانا چقدر منو دوست داره
مهارتهای جدید دیانا خانم:
رویش دندان هفتم از پایین سمت چپ
خیار:ای یار
leg کو؟دیانا خانم دستشو رو پاهاش میذاره میگه اینا
غذاهای جامدو میذارم جلوت و خودت در یه چشم برهم زدم نوش جونت میکنی.خدارو شکر مامان داره کم کم از غذا دادن به شما راحت میشه.امیدوارم که این روند همینطور ادامه پیدا کنه.
دیانا خانم الان از خواب نوشین بیدار شد قراره بعد از صبحانه ببریمش تیراژه تا دخملی حسابی بازی کنه.
مامان فدات بشه که به محض اینکه رسیدیم تهران اشک ریزش و آبریزش از بینی پیداکردی.تو عکسهاتم معلومه
بابایی کجا داری میری؟؟؟!!!!!!!!!! صبر کن منم بیام