روزانه های ما و دخترک
دیانای ما هر روز داره شیرین تر از قبل میشه و هر چه بهش آموزش میدیم خیلی سریع پسخوراند میده.چند وقتی هستش که داریم اعضای بدنو بهش یاد میدیم.وقتی میگیم دیانا eyes مامان کو؟سریع با انگشت اشاره چشم مارو نشون میده.وقتی میگیم دیانا hand کو؟سریع دستهاشو میاره بالا.
به بازی با لگو خیلی علاقه داره و خیلی خوب میتونه اونارو به هم وصل کنه.بعد ساختمونهاشو میبره رو مبل و میز تلویزیون میچینه و ساعتها با اونا بازی میکنه.
با اینکه شبها دیر میخوابی و دیگه مثل قدیم نیست که ساعت نه یا ده شب خوابت ببره ولی چون انقدر راه میری و بازی میکنی از فرط خستگی راحتتر خوابت میبره و شبها واسه شیر کمتر بیدار میشی.بعضی وقتها هم انقدر خسته هستی تا پشتتو ماساژ میدیم میبینیم خوابت بردهولی امان از بعضی شبها که دوست داری به بازی کردن ادامه بدی.اونوقت که باید منو بابا خودمونو به خواب بزنیم تا تو هم حوصله ات سر بره و بیای کنار ما بخوابی.
دیروز رفتیم خونه عمو محمد دوست بابا مهدی.منصوره جون با داشتن ریحانه کوچولوی پنج ماهه خیلی زحمت کشیده بودن و پذیرایی گرمی کردن.اونجا دوستهای دیگه هم بودن و کلی با مهدیار جون ،آقا کامیار، تینا خانم وریحانه کوچولو بازی کردی.تو راه برگشت هم واست یه کتاب( سارا و خرسی) و یه سفره موزیکال صدای حیوانات خریدیم ولی نمیدونم چرا جدیدا از صدای گاو میترسی و حتی ارگی که صدای حیواناتو داره وبچه بودی خیلی دوسش داشتی رو هم دیگه دوست نداری.باید برم دنبال علت؟؟؟
از راست به چپ: دیانا جون، مهدیار جون، تینا خانم، ریحانه کوچولو و کامیار جون